رویداد غمبار کربلا، رویدادى تاریخ ساز است که اشعه هاى تابناک آن فراتر از زمان و مکان، مرزها را در نوردیده و رنگ جاودانگى به خود گرفته است. در این میان سخنان امام حسین(ع) از زمانی که در مدینه حضور داشتند تا لحظه شهادت در کربلا برای دیروز، امروز و آیندگان سراسر درس و آموزه بوده و هست.

در بخش هفتم به حرکت امام حسین(ع) به سوی عراق و پاسخ حضرت به کسانی که قصد ممانعت حضرت از این تصمیم داشتند، اشاره می شود:

حرکت امام حسین (ع) و موضع ابن عباس و ابن زبیر

عبدالله بن زبیر یک روز در میان نزد امام حسین (ع) می رفت. حضرت در پاسخ ابن زبیر که پرسید: «می خواهی چه کنی؟» نامه های مردم کوفه را نشانش داد و فرمود: «شیعیان من در کوفه و بزرگان آن شهر برایم نامه نوشته اند و من اکنون در اندیشه آنم که به کوفه بروم و در این باره از خداوند طلب خیر و نیکی می نمایم.» ابن زبیر گفت: «البته اگر من هم مانند تو بودم و در کوفه پیروانی داشتم، جای دیگر را برنمی گزیدم!» سپس از محضر امام حسین (ع) بیرون رفت.

حضرت به افرادی که در مجلس حضور داشتند، فرمود: «این مرد می داند تا زمانی که من اینجا هستم، او مجالی نخواهد داشت و مردم او را همتراز با من نمی دانند، به همین دلیل مایل است از این شهر بیرون بروم تا این منطقه جولانگاه او باشد! و در این دنیا چیزی نزد او محبوب تر از این نیست که من از حجاز حرکت کنم و به سوی عراق بروم.»

زمانی که امام حسین (ع) تصمیم گرفت به سوی کوفه برود، این خبر در بین مردم شایع شد و به ابن عباس رسید. پس نزد حضرت آمد و گفت: «پسر عمو، مردم شایع کرده اند که تو عازم عراق هستی؛ به من بگو می خواهی چه کنی؟» حضرت فرمود: «ان شالله در یکی از این دو روز قصد حرکت دارم: روز هفتم یا هشتم ذی الحجه» ابن عباس گفت: «تو را در این امر به خدا میسپارم، خدایت رحمت کند! به من بگو میخواهی به سوی مردمی بروی که امیر خویش را کشته، دشمنشان را تبعید کرده و شهر را در اختیار گرفته اند؟ اگر چنین کرده اند، پس به سویشان برو؛ اما اگر تو را دعوت نموده اند، در حالی که امیرشان پا برجاست و بر آنها تسلط دارد و کارگزارانش خراج شهر را جمع می کنند، بدان که تو را برای جنگ و کشتار دعوت کرده اند و من اطمینان ندارم که تو را فریب نداده باشند و به مخالفت با تو برنخيزند و رهایت نسازند! و پس از فراخواندنت، دگرگون شده و به سخت ترین مردم در مقابل تو بدل شوند.» امام حسین(ع) فرمود: «من از خداوند طلب خیر و نیکی دارم، تا ببینم چه خواهد شد.»

با این وعده، ابن عباس یک روز یا کمتر از آن از پسرعمویش فاصله گرفت؛ اما صبر نکرد و بار دیگر نزد ایشان برگشت و گفت: «ای عموزاده، من خود را وادار به صبر نمودم، اما نمی توانم شکیبا باشم! من بيم آن دارم که عاقبت این سفر، هلاكت و نابودی باشد؛ چرا که مردم عراق خائن و پیمان شکن هستند، پس به آنان نزدیک مشو! در همین شهر بمان تو سرور اهل حجازی. و اگر مردم عراق به راستی خواهان تو باشد همان گونه که وانمود کرده اند، به آنان نامه بنویس که دشمنشان را از شهر بیرون کنند و آنگاه به سویشان برو؛ اما اگر اصرار به ترک مکه داری، به سوی يمن برو؛ زیرا درآنجا دژ و دره های بسیاری وجود دارد و يمن سرزمین وسیعی است که تو می توانی پیک خود را به همه جا روان سازی ومن امید آن دارم که آنچه را دوست داری، در سلامت (و امنیت) را نصیبت گردد!» امام حسین (ع) در پاسخ فرمود: «ای پسر عمو، به خدا می دانم که تو از روی مهربانی و خیرخواهی سخن می گویی؛ اما من عزم خود را برای حرکت جزم کرده ام.» ابن عباس گفت: «حال که می روی، با زنان و فرزندان خویش مرو. به خدا سوگند بیم آن دارم که کشته شوی.» امام (ع) سخنی نگفت.

در آن هنگام مردی از بنی مخزوم به نام عمر بن عبدالرحمن جلو آمد و به حضرت گفت: «ای عموزاده، آمدم تا نصيحتی بگویم، پس اگر مرا مناسب این امر بدانی، می گویم وگرنه سخنی به زبان نخواهم آورد.» امام (ع) فرمود: «بگو، به خدا سوگند گمان نمیکنم تو بداندیش باشی… گفت: «باخبر شده ام عازم عراق هستی و من از این مسیر بر تو بیم دارم. تو به شهری میروی که امیران و عاملان بر آن حکومت کرده اند و بیت المال را در اختیار خویش دارند و همانا مردم برده درهم و دینارند. پس ایمن نیستم اینان که به تو وعده یاری دهند و با تو به نبرد برنخیزند، هر چند تو را بیشتر از آن کس دوست داشته باشند که با او ایستاده، به جنگ با تو آمده باشند!» امام حسین (ع) فرمود: «ای عموزاده، خداوند به تو جزای خیر دهد! آنچه مقدر شده باشد، اتفاق خواهد افتاد. حال من به توصیه تو عمل کنم یا نکنم، راه گریزی از آن نخواهد بود.» روز ترویه (هشتم ذی الحجه) هنگام زوال، در فاصله مابین حجر اسماعیل و در کعبه، عبدالله بن زبیر با امام حسین (ع) رو در رو شد و گفت: «اگر مایل باشی، در همین جا بمان و زمام امور را دردست بگیر و ما پشتیانت خواهیم بود و یاری ات می کنیم و همدلی نموده با تو بیعت می کنیم» امام حسین(ع) فرمود: «همانا پدرم مرا خبر داده است در اینجا (مکه) بزرگ قومی خواهد بود که به وسیله او حرمت خانه خدا زیر پا گذاشته می شود و من نمی خواهم آن شخص باشم. به خدا سوگند اگر در حالی کشته شوم که وجبی برای بیرون رفتن از اینجا قدم گذاشته باشم، برایم دوست داشتنی تر است از آنکه کشته شوم در حالی که وجبی برای داخل شدن به آنجا گام برداشته باشم! به خدا اگر در شکم یکی از حشرات حرم باشم، مرا بیرون خواهند آورد تا به خواسته خود برسند. به خدا آنها به من دست درازی خواهند نمود، همان گونه که یهود در روز شنبه تعدی کردند و به صید ماهی پرداختند!»

سپس امام(ع) گرد خانه خدا طواف کرد و نماز خواند و پس از سعی، تقصیر نمود و بدین ترتیب از احرام عمره بیرون آمد. سپس نزدیک ظهر، راه عراق را در پیش گرفت، در حالی که مردم به سوی منی در حرکت بودند.(۱)

شاید حضرت این روز و این ساعت را اختیار نمود تا پوشش باشد برای حرکت خود. کلینی در کتاب خویش به نقل از امام صادق(ع) آورده است: امام حسين(ع) در ماه ذی الحجه عمره به جای آورد، سپس در روز ترویه به سوی عراق حركت نمود.(۲)

همچنین شیخ مفید آورده است: او از احرام خویش با انجام عمره بیرون آمد و نتوانست حج تمام انجام دهد؛ زیرا بیم آن داشت که او را در مکه دستگیر کنند و سوی یزید ببرند. پس شتابان از شهر بیرون رفت. همراه با خانواده، فرزندان، و شیعیانی که به او پیوستند؛ خروج وی همزمان بود با قیام مسلم بین عقیل در کوفه.

خروج امام از مکه و حرکت به سوی عراق

بیرون رفتن پنهانی امام حسین(ع) از مکه چندان سودمند نبود؛ چرا که (زمان زیادی نگذشت که) این خبر به عمروبن سعید رسید. پس برادرش یحیی را فرا خواند و شماری از سربازانش را با او همراه کرد و دستور داد: «جلوی حسین را بگیرید و آنها را بازگردانید، حتی اگر مجبور شوند از تازیانه استفاده کنند!» آنان راه افتادند و به کاروان حضرت رسیدند و جلوی حرکت را گرفتند و به خروج او اعتراض کردند(و خواستند او را بازگردانند)؛ اما او نپذیرفت. یکی از آنها با صدای بلند گفت: «ای حسین! از خدا نمی ترسی؟ تو از جماعت بیرون شده ای و بین امت تفرقه می اندازی!»

امام حسین(ع) پاسخ آنها را با این آیه شریفه داد: «لی عملی و لکم عملکم أنتم بریئون ممّا أعمل و أنا بریء مما تعملون: کار خود را می کنم و شما کار خود را می کنید. شما از آنچه من انجام می دهم، مبرا هستید و من نیز از اعمال شما مبرا هستم» بین دو طرف درگیری رخ داد و یکدیگر را با تازیانه زدند؛ اما (مأموران حکومتی) نتوانستند آنها را بازگردانند و کاروان به راه خویش ادامه داد.

دو نفر همراه امام حسین(ع) نرفتند: عبدالله بن عباس پسر عموی پدر حضرت به خاطر نابینا بودن و عبدالله بن جعفر پسر عموی حضرت که گویا خروج امام حسین(ع) از مکه را به خاطر ترس از دستگیر شدن و روانه شدن به سوی یزید می دانست(همان گونه که شیخ مفید آورده است) پس تلاش نمود تا وساطت کند که فرماندار اموی به حضرت امان دهد. به همین دلیل نامه ای نوشت و با دو فرزندش عون و محمد برای امام(ع) فرستاد. در این نامه آمده بود:

«من تو را به خدا سوگند می دهم هنگامی که نامه ام را خواندی، از حرکت منصرف شوی؛ زیرا از آنچه به خاطرش می روی بر تو بيمناكم: بيم آن دارم که مرگ تو و نابودی خانواده ات در آن باشد. اگر تو امروز از بین بروی، نور زمین خاموش خواهد شد؛ زیرا تو پرچم هدایت شدگان هستی و امید مؤمنان. پس در حرکت خویش شتاب مکن؛ چرا که من در پی این نامه به تو خواهم رسید. والسلام».

عبدالله بن جعفر نزد عمرو بن سعید رفت و به او گفت: «برای حسین نامه ای بنویس تا امان نامه او باشد، در آن از نیکی و صله رحم برایش بگو و عهد و پیمانی سنگین ببند و از او بخواه که برگردد. شاید بدین وسیله اطمینان حاصل کند و باز گردد. این نامه را با برادرت یحیی بفرست؛ زیرا بهتر است او به یحیی اطمینان کند و بداند این تلاش از جانب تو جدّی است.» عمرو بن سعید گفت: «هرچه می خواهی، بنویس. آنگاه نامه را نزد من بیاور تا مهرش کنم.»

عبدالله بن جعفر چنین نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم

از عمرو بن سعید به حسین بن علی

از خدا می خواهم از آنچه تو را به نابودی می کشاند، منصرفت سازد. از او می خواهم تو را به راه درست هدایت کند! به من خبر رسیده است که تو راه عراق را در پیش گرفته ای، من تو را از ایجاد دو دستگی، به پناه خدا میسپارم: چرا که بیمناکم این کار تو را به نابودی بکشاند. من عبداللہ بن جعفر و بحیی بن سعید را نزدت فرستادم؛ پس با این دو تن به سوی من باز گرد و بدان که نزد من امان، صله، نیکی و حسن همجواری خواهی یافت و خدا را در این باره گواه، ضامن و وکیل می گیرم. والسلام علیک»

نامه را نزد عمروبن سعد برد و او آن را مهر کرد. یحیی بن سعید که از مأموریت خویش بازگشته بود، بار دیگر همراه عبدالله بن جعفر رفت تا اینکه به کاروان امام حسین(ع) رسیدند. آنگاه یحیی بن سعید نامه را به حضرت داد. امام(ع) آن را خواند و در پاسخ نوشت:

«به مخالفت با خدا و رسولش برنخاسته است آن کس که به سوی خدا دعوت نموده، کار شایسته انجام داده و بگوید من از جمله مسلمانان هستم. (دعا الی الله و عمل صالحاً و قال اننی من المسلمین) تو مرا امان و وعده نیکی و پاداش دادی. (بدان که) بهترین امان، امان خداست و خداوند در روز قیامت کسی را که در این دنیا خدا ترس نباشد، ایمن نمی سازد. پس از خداوند می خواهم ترسی را در این دنیا عطا فرماید که به وسیله آن در روز قیامت مستحق امان او باشیم. حال اگر واقعاً قصد صله و نیکی کردن به من را داشتی، خداوند در دنیا و آخرت به تو جزای خیر دهد! والسلام»

از جمله دلایلی که حضرت به آن دو نفر گفتند، خوابی بود که دیده بود. امام به آن دو نفر فرمود: «من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که مرا به دستوری امر فرموده و من به سوی آن فرمان می روم، خواه سرانجام کار به سودم باشد یا به زیانم!» آن دو گفتند: «خواب تو چه بوده است؟» فرمود: «خواب را برای احدی بازگو نکردم و تا زمانی که به دیدار خدا برسم، آن را بازگو نخواهم کرد.»

1. تاریخ طبری، ج۵، ص۳۸۴ و ۳۸۵، به نقل از ابی مخنف

۲. فروع الكافی، ج۴، ص۵۳۵ حدیث ۴، وسائل الشيعه (به نقل از فروع کافی) ج ۱۴، ص۳۱۱، باب ۷ از ابواب عمره، حدیث ۳

لینک کوتاه مطلب : https://ofoghandisha.com/?p=55313

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب