هرگز عجیب نیست ببینی که عاشقی
طی می کند برای حرم راه دور را
پروانه ای که دیده در این بارگاه عشق
در نیمه شب تلألؤ بانوی نور را
***
حالا جوان شدست همان کودکی که از
دستان خادمان حرم تکه ای نبات
با شوق می گرفت و لبش خنده می نشست
در عمق قاب آینه ها خیره بود و مات
***
گم کرده خویش را به تکاپوی خویش بود
گلدسته ها دوباره صداشان درآمدست
حالا دخیل بسته نگاهش به این حرم
بغضش شکسته کاسهی صبرش سرآمدست
***
چشمش در آستانهی دیدار گنبدست
از دل پرید مرغ سخن هاش بی کلام
اشکش بلور و دیده ی او غرق آسمان
اینگونه گفت عمهی سادات السلام
/سروده حمزه محمودی از شاعران معاصر افغانستان/