شعر/ محمدحسن حسینزاده: من را ببر به کنگرهی اربعین خود
حالا که کرد قلب مرا سرزمین خود کوه غمت، که ساخت مرا شرمگین خود در روضهات کنار علمهای بیقرار کرده مرا به خاطر تو
حالا که کرد قلب مرا سرزمین خود کوه غمت، که ساخت مرا شرمگین خود در روضهات کنار علمهای بیقرار کرده مرا به خاطر تو
بار بگشائید، اینجا کربلاست آب و خاکش با دل و جان آشناست بر مشام جان رسد بوی بهشت به به از این تربت مینو سرشت
آنچه از من خواستى، با کاروان آورده ام یک گلستان گل، به رسم ارمغان آورده ام از در و دیوار عالم، فتنه می بارید و
اربعین آمد و چشم ها باز گریان می شود کربلا ماتم سرای اهل ایمان می شود غصه های آل طه در مسیر کوفه و شام
آی دوزخ سفران! گاهِ دریغ آمده است سر بدزدید که هفتاد و دو تیغ آمده است طعمۀ تلخ جحیمید، گلوگیرشده چرکِ زخمید ـ که کوفه
تا ریخت خون مرد به دامان کربلا، ســـجاده شـــد زمین بیابان کربلا بر مسلمین طلیعهی نو باز شد ز حق در رهگذار تشـــــنهی میدان کربلا
ای یاد تو در عالم، آتش زده بر جان ها هر جا ز فراق تو، چاک ست گریبان ها ای گلشن دین سیراب با اشک
مهر تو را به عالم امکان نمی دهم این گنج پُر بهاست، من ارزان نمی دهم گر انتخاب جنت و کویت به من دهند کوی
شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین روی دل با کاروان کربلا دارد حسین از حریم کعبه ی جدش به اشکی شست دست مروه پشت سر
دلم شکسته و مجروح و مبتلای حسین طواف کرد شبی گِرد بلای حسین .. شکفته نرگس و نسرین و سنبلتر، دید ز چشم و جبهه
بادِ صبا درآمد، فردوس گشت صحرا آراست بوستان را نیسان به فرشِ دیبا آمد نسیمِ سُنبُل با مُشک و با قَرَنفُل آورد نامهٔ گُل، بادِ
باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است باز این چه رستخیز