از غم صیاد می‌‌گویند آهوها

ای سلام گرم خورشید از فراسوها به تو شب پناه آورده با انبوه شب‌بوها به تو بغض خود را ابرها پیش تو خالی می‌کنند از

غزلی برای ارادت

یک کاسه آب سردِ سقاخانه نیست کم نوبت بگیر! زائر و پیمانه نیست کم چنگی بزن به پنجره فولاد و مست شو در صحن او

غزل حضرت فاطمه (س)

بلند جوخه ی آتش گذاشت هیزم را گرفت شعله ی او آسمان هفتم را چگونه تاب بیارد کسی که غم دیده به روی سینه ی

مزار بی‌نشانه

دل غریب من از گردش زمانه گرفت به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت شبانه بغض گلو گیر من کنار بقیع شکست و دیده ز

فانوس اشک

دلم گر سبز مانده در زمستان، از بهار توست تمام باغ‌های سبز ساحل، یادگار توست میان دشتِ احساسِ تو موجی لاله می‌خیزد گلستان‌های خوش بوی

خورشید شرمنده شد از تابیدن رویت

بانوی آب آتش نمی‌فهمد زبانت را دیوار و در باید بگوید داستانت را شب رازدار دردهای تو شد و باید از چاه‌های شهر جویا شد

گم است نیمرخش…

نگاه کن در چوبی سیاه پوشیده است ستاره جان نکند چشم ماه پوشیده است بهار خانه در آتش کباب شد پنهان تمام پنجره‌ها اشک و

شعری برای حضرت فاطمه معصومه (س)

دوای درد بی‌درمان اگر خواهی بیا اینجا که یابی درد بی‌درمان عالم را دوا اینجا گرت دردی بود در دل و گر باشد تو را