«سِرّ» درلغت به معناى رازوآنچه انسان آنرا در نفس خود پوشيده مىدارد است؛چنان که گفتهاند: «صدورالاحرارقبورالاسرار»[1] سينه آزادگان، آرامگاه اسراراست.«سِرّ» را به معناى كتمان نيزگفتهاندوبا«سريره»كه جمع سرايراست،هم معناست.[2] دارندگان سركسانى اند كه مراحل معنوى رايكى پس ازديگرى طى كرده، درسايه ساردرخت طيبه بارور وعائد درست،اخلاق نبوی و اعمال پاكِ صالحه،ادراک اسرارنموده،و راز نگه دار شدهاند! تا آن جا که سَرداده، ولکن سِرّندادهاند.باوجود این رمزورازعالم وآدم رااز صاحبان سِرّ، صاحبان ولايت مطلقه الهيه، يعنى پيامبراكرم اسلام (ص) وعترت طاهره رادريافت نمودهاند وشدند صاحب دلانِ فاتح قلّههاى ايمان و معرفتِ رمز ورازِ غیب وشهود؛ همچون سلمان فارسى، ابوذرغفاری،میثم تمارو…
ياران پيامبراكرم(ص) فراوان بودند،لكن ازميان آنهاكسانى توانستند به مقام يار «خاص» بلكه «اخص»برسندواصحاب«سِرّ»گردندواين نشد،مگربه سبب تشبه هرچه بيشتر وبهتربه خاتم پيامبران (ص)
آنان درمعرفت، محبت، عبوديت وولايت الهيه شبيه پيامبر(ص) شدند و رنگ و رايحه نبوى گرفتند. قدم جاى پاى پيامبر نهادند و در پى او حركت كردند كه عين صراط مستقيم بودوهرگزبه كژراهه نرفتند. چنان در پيامبر اعظم (ص) فانى شدند كه گويى نشانى ازاوو قطرهاى ازدرياى وجودش و شعاعى ازخور شيد هستى او گشتند و ازاو نورگرفته، به ديگران نور دادند.
انسان هاى نيكوسيرتى چون: سلمان فارسى، حجر بن عدى، رشيد هجرى و شا گرد خاص بلكه اخص و رازدار پيامبر اسلام (ص) و ائمه شدند و بصيرت و صبر، جهادو اجتهاد و عقل و عشق را در زندگى و شخصيت خويش به نمايش گذاشتند.
آنان عارفان مبارز،سالكان عدالتگستر،عالمان ربانى ومجاهد،ولايت مداران آگاه و بصير ورازداران ساحت اسلام ناب محمدى بودندكه ثقلين را گرامى داشتند و اسلام قرآن وعترت را با تمام وجود درك وتجربه كردند وسربداران قبيله عشق و عرفان و قبله توحيد وولايت بودند وشراب شهود و شهادت را سركشيدند تا به بهشت ديدار حق قدم بگذارند.
علامه طباطبايى دربحثهاى عرفانى-معنوى خويش ازتربيت يافتگان مكتب محبّت و شاگردان سلوك، اعم ازسلوك عقلى وقلبى قرآن وعترت نام برده است كه هركدام نشان هاى از اسلام ناب محمدى(ص)وعرفان ناب شيعى، آيتى ازآيات خدا و صاحبان روحهاى بزرگند كه توانستند دراثرجذبه وسلوك، چگونه بودن، چگونه زيستن، چگونه مردن و چگونه ماندن را درساحت حيات طيبه به خوبى نشان دهند؛
«مردان خدا» واولياى الهى كه انسان هاى بيدارو بينا را به سوى خويش جذب مىكنند و أسوه سلوك والگويى ازانسان كامل درمرتبۀ وجودى خود هستند. علامّه طباطبايى آنان راچنين صاحبان زندگى معنوى يادمىكند:
تاريخ اثبات مىكند عدهاى از اصحاب اميرالمؤمنين على (ع) مانند: سلمان، كميل، رشيد،ميثم واويس، تحت تعليم وتربيت آنحضرت،اززندگى معنوى برخورداربودند.[3]ودر «رسالة الولايه » ازآنان با عنوان «اصحاب اسرار» ياد كردهاند.[4]
حال اگرانسانِ سالك، شائقِ كمال و مشتاقِ وصال است، اين گوى و اين ميدان. مريدان واقعى اينانند و مُریدان حقيقى پيامبراكرم (ص) على (ع) وفرز ندان آن ها.اينك فرازهايى از زندگى برخى ازاين اصحاب سِرّ تقديم مىگردد:
١.سلمان فارسى
سلمان، دهقانزاده بودازروستاى «جَى» اصفهان (دربرخى روايات اهل شيرازمعرفى شده است) كه برآيين مجوس بود.روزى ازكناركليساى مسيحيان مىگذشت كه صداى نمازونيايش آنان راشنيد ومجذوب آن شد. به درون صومعه رفت ودين آنرا بهترازآيين خوديافت.سراغ مركزدينى آنان راگرفت، «شام» را نام بردند. پس به منزل بازگشت و آنچه ديده بود را براى پدر بازگفت وپيرامون آيين مجوس ومسيحيت بحث كردند وكارشان به مشاجره كشيد.سلمان به مسيحيان پيغام دادكه دين آنان راپذيرفته است و از آن ها خواست كه اورا باكاروانى كه به شام مىرود همراه كنند.
درشام، سلمان نزد اسقف كه رئيس كليسا وبزرگ آن ها بودرفت وجريان مسيحى شدنش را براى او بازگو كرد.پس درآن جا ماند و به عبادت و درس مشغول بود. چون اسقف بزرگ درگذشت،جانشين اوراكه به امورآخرت راغبتربودبيشتر دوست مىداشت؛ اما آن اسقف نيزازدنيا رفت. پيش از مرگ اسقف، سلمان ازاو خواست كه راهنمايىاش كند تا پس ازاو نزد چه كسى برود. اسقف او را به مردى در «موصل» معرفى كرد. سلمان به آن جا رفت و نزد آن مرد بود و پس ازمرگ او براى اموردينى خويش سراغ عابدى در «نصيبين» رفت و پس از وى نيزآهنگ سفر به «عموريه» (يكى از شهرهاى روم) كرد و از محضر اسقف آن جا نيز بهرهها برد.
براى امرارمعاش خودنيزچندگاووگوسفندخريد. روزى سلمان ازاسقف عموريه پرسيد: پس ازتو ملتزم چه كسى باشم؟ گفت: من كسى را مثل خودم سراغ ندارم، ولى تودر عصرى زندگى مىكنى كه بعثت پيامبرى براساس آيين حق ابراهيم (ع) نزديك است. آن پيامبربه سرزمينى داراى نخلستان كه بين دوبيابان سنگلاخ واقع شده، هجرت مىكند. اگرتوانستى خودرابه اوبرسان.ازنشانههاى آن پيامبراين است كه (ازغذاى)صدقه نمى خورد ، ولى هديه را مىپذيرد وميان دو كتف او نشانۀ نبوّت نقش بسته است. اگر او را ببينى حتماً مىشناسى.
سلمان همراه قافلهاى كه ازجزيرةالعرب آمده بود، به سوى آن ديارروان شد.كاروانيان از روى ستم اورا به مردى يهودى در« وادي القري » فروختند. مدّتى به اين اميد كه آن محل، همان سرزمين موعود است ماند، اما چنين نبود.روزى مرد يهودى ديگرى او را ازصاحبش خريد وبه «يثرب» برد.سلمان درباغ خرماى مرد يهودى كارمىكرد.مدتى گذشت تاآنكه پيامبر موعود مبعوث شد و پس ازچند سال كه از بعثتش گذشت، به يثرب – كه ازآن پس مدينةالنبى نام گرفت- هجرت كردودرمنطقه «قبا» ميان طايفه «بنىعمرو بن عوف» فرود آمد. سلمان از گفتوگوى مالك خود بايكى ازعموزادگانش پى برد پيامبرى كه درجستوجويش بود،هموست.شبانه ازخانه مالكش خارج شدوخودرا به قبارساند. وقتى پيامبراكرم به قبارسيد، سلمان به ايشان عرض كرد:
شما دراينجا غريب ومسافريد؛ من مقدارى غذا همراه دارم كه نذركردهام صدقه بدهم وچه كسى ازشما سزاوارتر.پيامبر(ص) به اصحاب خود فرمود: «بخوريد به نام خدا»، ولى خودش دست به غذا نزد. دراينجا سلمان نشانه اول را ديد.
فرداى آن روزدوباره همراه با غذايى نزدپيامبرآمدوبا احترام آن را به عنوان هديه تقديم كرد.پيامبربه اصحابش فرمود: «بخوريد به نام خدا» و خود نيز از آن غذا ميل كردند. پس سلمان نشانه دوم را نيزدريافت. درجستوجوى نشانه سوم بودكه روزى پيامبرو اصحابش را درقبرستان «بقيع» ديد. ايشان دو عبا برتن داشتند كه يكى را پوشيده و ديگرى را برشانه انداخته بودند.سلمان پشت سرپيامبرقرارگرفت تا مُهرنبوّت را ببيند.پيامبر(ص) كه ازقصد سلمان آگاه بود، عبارا ازدوش خويش برداشت وسلمان مهرنبوّت را چنانكه توصيفش را شنيده بودمشاهده كرد؛پس خودراروى پاى پيامبر(ص) انداخت وبرآن بوسه زدوگر يست. پيامبرازاحوالش پرسيد واو ماجراى خود را بازگفت.
سلمان مسلمان شد، اما چون برده بود، از شركت درجنگ «بدر» و «احد» محروم ماند. اوبه پيشنهاد پيامبر (ص) با مالك خويش مكاتبه كرد و با يارى و كمك مسلمانان و عنايت الهى آزاد شد وآنگاه درجنگ خندق وساير جنگها شركت جُست.[5]
سلمان فارسى تحت تعليم و تربيت پيامبر اعظم (ص) به عالىترين درجات تكامل علمى و عملى رسيد؛ به جايى كه امام صادق (ع) در شأن ايمان سلمان فرمود: «ايمان ده درجه دارد؛ مقداد در درجه هشتم و ابوذر دردرجه نهم وسلمان دردرجه دهم ايمان است.» [6] پيامبر اسلام (ص) در منزلتش فرمود:
«السلمان منّا اهل البيت» [7] يا آنگاه كه اميرمؤمنان على (ع) احوال ياران رسول خدا (ص) را بيان مىكند، وقتى به نام سلمان مىرسد مىفرمايد: به به! سلمان ازما اهلبيت است. شما مانند سلمان را كجا مىيابيد؟ او همچون لقمان حكيم است و علم اوّل وآخررا مىداند. سلمان درياى بيكران است…[8]
بدين ترتيب سلمان فارسى، سلمان محمّدى شد وبه علوم ومعارف اسلام واقف گرديد. سلمان فارسى به تمام معنا اهل «ولايت» بود؛ ولايت على (ع) آن هم با معرفت و اخلاص، و على (ع) راامام مسلمين وخليفه بلافصل رسول خدا (ص) و وارث علوم انبيا مىدانست. پس ازوفات پيامبر(ص) درصراط مستقيم ولايت سلوك كرد واستوارماند و يكى از دوازده نفرى بودكه درمسجد و درحضور مهاجران و انصاراز حق على (ع) براى امامت و ولايت دفاع كرد و دومين نفرى بود كه در حضور خليفه به پا خاست و گفت:
(كرديد و نكرديد و ندانيد چه كرديد…)،[9]
سلمان اهل بندگى عاشقانه و خالصانه بود. سلمان «زهد» واقعى داشت و از متعلّقات دنيوى و جاذبههاى فريبندۀ دنيا رهيده بود و چنان قدرت روحى و باطنى داشت كه هيچ كدام ازاموردنيايى نتوانست اورامشغول خودكند. سلمان در سيروسلوك معرفتى ومعنويش به جايى رسيدكه همنشين شبها وسحرگاههان پيامبراكرم (ص) شد [10] و محبوب خدا ورسولش (ص)بود.[11] على (ع) سلمان را «باب الله» در روى زمين ناميد [12] واورا به لقمان حكيم تشبيه نمود.[13]
عرفانِ سلمان نه تنها درخلوت ورازونياز شبانه واذكارواوراد، بلكه دردل جهاد و سنگر مبارزه وظلمستيزى وعدالت و مديريتهاى مهّم اجتماعى جلوهگر بود.او «عبد خدا»، مطيع محض پيامبر(ص) و فرمانبردارى مجاهد و مدافعى عالم و عاقل و ثابت قدم در امامت وولايتش بود.
روزى سلمان فارسى درمسجد پيغمبر (ص) نشسته بود، عدهاى از بزرگان اصحاب نيزحاضر بودند؛ سخن ازاصل و نسب به ميان آمد و هركس درباره اصل و نسب خود چيزى مىگفت وآن را بالا مىبرد.وقتى نوبت به سلمان رسيد، اين شاگرد بزرگ مكتب نبوى، درجملاتى بسيارآموزنده گفت:
انا سلمان بن عبدالله، كنت ضالاً فهداني الله عزّوجلّ بمحمّد (ص) وكنت عائلاً فاغناني الله بمحمد (ص)وكنت مملوكاً فاعتقني الله بمحمد (ص).
دراين هنگام رسول خدا (ص) وارد شدند وپس ازشنيدن جملات سلمان، ضمن تجليل فراوان ازسخنان او، رو به قريشيان كرده و فرمود: اى گروه قريش! خون يعنى چه؟ ! نژاد يعنى چه؟ ! افتخارهركس به دين اوست؛ مردانگى هركس، خُلق وخو وشخصيت او، واصل وريشه هركس، فهم وعقل اوست، چه ريشهاى بالاترازعقل؟[14]محّبت پيامبر اكرم (ص) به سلمان فارسى، ويژه بود؛ چنانكه درواقعه جنگ خندق درباره سلمان فرمود: «سلمان منّا اهل البيت» [15]يا در شأن او فرمود:
«سلمان بحرلاينزف وكنزٌلاينفدسلمان منا اهل البيت سَلْسَلٌ يَمْنَح الحكمه و يؤتي البرهان»،[16] سلمان دريايى بىپايان و گنجى پايانناپذير است؛ سلمان از اهلبيت است؛ او سرچشمه گوارايى است كه علم و حكمت از او سرازيراست ودليل وبرهان از سوى او مىآيد. پس اوسيراب شده ازحكمت و معرفت ناب نبوى و تشنه ولايت محمّدى (ص) بود كه توانست دراوج تقوا وخلوص، چشمه جوشان حكمت و دليل وبرهان گشته وبه تعبير على (ع) خداوند او را به سبب علم اول واخر، وظاهر وباطن، و نهان وآشكار، مخصوص خود گردانيد. [17] بنابراين سلمان حكيم است وصاحب ولايت الهيه؛ چنانكه لقب «لقمان حكيم» را به او دادهاند.[18]
٢ اويس قرنى
اويس اهل قَرَن (منطقهاى دريمن) و شغلش شتربانى بود.[19] اوبا جذبه فطرت و كشش توحيدى درون و شامّه سالم و سامعۀ قوىاش نداى توحيدى اسلام را شنيد و عطر ياررا احساس كرد وبا تلاشى ازسرشيفتگى وبا اجازۀ مادرپيروناتوانش رهسپار مدينه شد وراه دراز يمن تا مدينه را براى ديداردوست و لقاى محبوبش طى كرد؛ امّا زمانى به مدينه رسيد كه پيامبر درآن جا نبودو به سبب قول و قرارى كه با مادرش داشت تا زود به نزد او بازگردد، موفق به ديدار رسول خدا نشد. پيامبر (ص) پس ازبازگشت به منزل، نورى مشاهده مىنمايد ومىپرسد چه كسى به خانه آمده است؟ ! پاسخ مىدهند كه شتربانى به نام اويس آمدوتحيّت وسلامى فرستاد و بازگشت. پيامبر (ص) فرمود:آرى، اين نوراويس است كه درخانه ما هديه گذاشته است.[20]
اويس اگر چه ظاهراً تاپايان عمردر شوق ديدار پيامبربود، اما يك پيوند باطنى و ارتباط شهودى باپيامبر(ص) برقراركردواذان را مىشنيد وبا چشم دل به ديدار محبوبش مىشتافت و با گوش دل صداى روح افزايش را مىشنيد. پيامبر نيزگاه روبه جانب يمن مىكرد و مىفرمود: «انّي لِاَجدُ نفس الرَّحمان من قِبلَ اليَمنِ» [21]
اويس به «مقام خُلَّت» رسيده بود و پيامبر در شأنش فرمود:«خليلي من هذه الامّه اويس القرني» [22]
ويژگىهاى اويس قرنى :
1.عزلت وگوشهنشينى هدف دار وتوأم با تفكّر وعبرت آموزى؛[23]
2.خيرالتّابعين [24] بودكه پيامبر(ص)درتوصيف شوق ديدارش فرمود: «وأشوقاه اليك يا اويس القرن»[25]
٣. زاهدى پارسا و عابدى مخلص كه زهّاد و عبّاد ازاو تأسى جسته والگو مىگرفتند؛
۴. عارفى شجاع و مجاهدى دلاوركه درجنگ صفين در ركاب مولايش على (ع) جنگيد و به شهادت رسيد؛[26]
۵.عارفى ولايت مدار ،
۶.صاحب اسرارالهى ازراه كشف وشهودعرفانى[27] بودو در واقع با حشر و نشر روحى باطنى كه باپيامبر اعظم (ص) داشته، از وجود ايشان بهرهها برد؛
7.داراى نشانه علوى،ازحواريون على(ع)بود،چنانكه امام موسى بن جعفر(ع) فرمود؛ [28]
٨ .از اصحاب سِرّ على (ع) بود كه برخى روايات را از ايشان نقل كرده و امام (ع) به او دعاهايى را تعليم داده است؛[29]
٩. اويس قرنى «عارفى شهيد» درجبهه علوى وتحت ولايت امام على (ع)بودكه با بصيرت وصبرراه را شناخت ودرركاب امام زمان خويش درآمد و عليه جبهه اموى مبارزه كرد واين عقلانيت و بصيرت و بردبارى واستقامت تا مرز شهادت بسيار مهم است؛
١٠.مقام شفاعت داشت،چنانكه پيامبر(ص)درشأن شفاعت كردنش فرمود:
(أبشروا برجل من امّتي يقال لَهُ اويس القرني فانّه يشفع لمثل ربيعة ومَضْر(. [30]
٣. كميل بن زياد نخعى
كميل نيزاهل يمن وازقبيلۀ «نخع» است كه درسال اول بعثت و به نقلى/١٢هجرى متولد شد.او ازتابعين اصحاب رسول خدا(ص)و از ياران مُخلص و «اصحاب سِّر» اميرالمؤمنين (ع) و از ياران امام حسن مجتبى (ع) است.[31]
كميل از مردان خدا، عابدى شبزندهدار و مردى ديندار و البته شجاع بود كه در زمان خليفه سوم نيز به جرم حقگويى و اعتراض به وضعيت مديريت جامعه به همراه زيد بن صوحان، صعصة بن صوحان و مالك اشتروعدهاى ديگر به حَمص درشام تبعيد شد. وى ازشيعيانى است كه ازهمان اول باعلى (ع) بيعت كردوتاآخرنيزبراين عهد استوارماند ودر ركاب حضرتش درصفين نيزجنگيد وازطرف مولايش به ولايت «هيت» نيزمنصوب شد. [32] كميل همان شخصيتى است كه امام على (ع) دعاى خضر نبى (ع) را به او تعليم داد و اين دعا به نام «دعاى كميل» مشهور شده است و بارها على (ع) برخى اسرار و معارف را در مواضع و حالات مختلف به او تعليم داد؛ يعنى كميل يكى از محرم اسرارامام على (ع) بود؛ [33] از جمله امام به او فرمودند:
يا كميل انّ هذاالقلوب اوعیة فخيرها اوعاها، فاحفظ عنّي ما اقول لك:الناس ثلاثه: عالمٌ رباني و متعلّمٌ على سبيل نجاة وهمجٌ رعاع لِكُلِّ ناعِقٍ اتْباعٌ يَميلُونَ مَعَ كُلِّ رِيحٍ.. [34]
بنابراين ويژگىهاى سلوكى-عرفانى كميل عبارتند از:
١.عابد وزاهد بودن؛
٢.سحرخيزى وشب زندهدارى،
٣.ديندارى تمام عيار؛
4.آگاه بودن به زمانه؛
۵. شجاع درمسائل سياسى و اجتماعى؛
۶.اهل جهاد ومبارزه؛
٧. داراى ظرفيت و قابليت تعليم اسراروحقايق معارف الهى؛
٨. اهل بصيرت، صبر و ولايت بودن ومدافع ولايت وسربازمخلص امام شدن؛
٩.مديرى كاردان درتدبير جامعه؛
10.عرفان كميل،عرفان انزوا،عزلت محض نبود، بلكه عرفان جامع سياست وعقلانيت بود.
طريحى در«مجمعالبحرين» كميل را ازاصحاب سِرّدانسته است [35] و علامه آقا بزرگ تهرانى نيزدر«الذّريعه» او را ازاصحاب سِّر و خواص اصحاب على (ع) نام برده است.[36] قاضى نورالله شوشترى اورا «شيخ كاملِ مُتَكَمّل» وصاحب سرّاميرالمؤمنين على (ع) شمرده است[37] و بسيارى ازبزرگان ديگر مثل سيد محمد باقرخراسانى، شيخ عباس قمى، ملا عبدالله زنوزى، سيد حسن صدر، سيد محمد مهدى بحرالعلوم، ابن ابى الحديد، علامه حلّى، شيخ طوسى…نيز مقامات كميل بن زياد نخعى و درزمره اصحاب خاص على (ع) بودن او را مطرح كردهاند.[38]
آرى،كميل محرم اسرارعلى (ع) و سينهاش صندوق اسرارو رازهاى على (ع) بود.كميل ازاصحاب شهودى بود كه از دل فتنهها عبور كرد و با پرتو نورالهى حقايق را شناخت و به فيض عظيم و فوزگرانسنگ شهادت نائل آمد.كميل ظرفيتى يافت كه سرحلقه عارفان و باده نوشان باده ولايت مطلقه الهيه على (ع) گشت و حديث حقيقت، نورانيت، نفس و دعاى كميل و بسيارى از معارف الهيه ميراث بر جاى مانده ازاوست كه از مشكات ولايت و مصباح هدايت علوى به ارمغان گذاشته است.
كميل چنانكه امام على (ع) از پيش خبرداده بود، درسال ٨٢ يا ٨٣ هجرى به دست حجاج بن يوسف ثقفى (حاكم اموى عراق) به شهادت رسيد.[39]
۴. ميثم تمّار
ميثم تما راز سرزمين «نهروان» است و او را «ابو سالم» مىخواندند و برخى او را از مردمان فارس و ايرانى شمردهاند. ميثم آزاد شده على (ع) است؛ زيرا غلام زنى از طايفۀ «بنى اسد» بود كه على (ع) اورا خريد وآزادش كرد.[40] وى از اصحاب پيامبراكرم (ص) و ازياران وفادارو جان بركف على (ع) و مظهر اطاعت از نبّى و حمايت از ولى بود؛ لذا ازشيعيان خالص شمرده مىشد.او شش فرزند داشت به نامهاى:
عمران، شعيب، صالح، محمد، حمزه و على. شعيب ازاصحاب امام صادق (ع) و صالح ازاصحاب امام باقر(ع) و امام صادق (ع) بود.[41] ميثم تمّار از شاگردان خاص مكتب على (ع) بود؛ چنانكه رازدار على وازاصحاب سِرّآن حضرت شد.[42] ميثم كسى است كه امام حسين (ع) همواره ازاوياد مىكرد وامام باقر(ع) دربارهاش مىفرمود: من به ميثم بسيار علاقهمندم و امام صادق (ع) بر ميثم درود فرستاد.[43]
ميثم تمّار چنان جذب على (ع) شد وتن به امامت و ولايتش داد ودراين راه مستقيم توحيدى-ولايى استقامت ورزيد كه دربرابرعبيد الله بن زيادنه تنها ازعلى (ع) تبرّى نجست، بلكه درراه عقيده و ايمان و درراه رسالت و امامت، با عقل و درايت و عرفان و يقين، شهادت را برگزيد وبه دارآويخته شد تاسربدار قبيله ولايت در ساحت عرفان راستين و ولايى باشد كه عرفانِ بدون ولايت، عرفان نيست و ميثم تمّار نماد چنين عرفانِ توحيدى – وِلايى است.
۵. رشيد هجرى
رشيد هجرى ازاصحاب سِرّ و محرمان خلوت اُنس على (ع) بود و حضرت امير علاقه خاصى به او داشت. اهل معرفت، ولايت و استقامت در راه ولايت بود و نام خويش را در زمرهُ محّبان خاص مولايش على (ع) ثبت كرد و على (ع) علم «منايا و بلايا» را به او آموخت و به همين دليل وى را «رشيدالبلايا» مىخواندند. اين علم امكان اطلاع از زمان مرگ ونزول بلاوگرفتارى را به انسان مىدهد واو خود اهل كرامات بود.[44] رشيد جزو معدود كسانى بود كه پس ازرحلت پيامبر(ص) درطريق حق وصراط ولايت ثابتقدم ماند؛[45] بنابراين ملازمت رشيد هجرى بااميرالمؤمنين (ع) عامل بسيارمهّمى در رشد عقلى و معنوى و سير و سلوك عرفانى او داشت.
در واقع مريد حقيقى مُراد واقعى خويش بود. رشيد چنانكه مولايش به او بشارت داد، سرانجام به دست ابن زياد بردرختى به صليب كشيده شد. مىگويند روزى على (ع) به همراه جمعى ازجمله رشيد وارد باغ شحصى به نام «بِرنى» شدند و در زير درخت خرمايى نشستند. خرماى تازهاى ازدرخت افتاد؛رشيد گفت:
یااميرمؤمنان! چه خرماى خوبى است! حضرت فرمودند: اى رشيد! تورا برهمين درخت به صليب مىكشند. ازآن پس، رشيد صبح وعصركناراين درخت مىآمد وآن را آب مىداد. سالها بعد چون رو به خشكى نهاد و شاخههايش را قطع كردند، رشيد دانست كه مرگش نزديك است.[46] و سرانجام رشيد هجرى بر همين درخت و با خصوصياتى كه على (ع) فرموده بود، به فرمان ابنزياد به شهادت رسيد.[47]
برخى ازويژگىهاى رشيد هجرى ازاين قرار است:١.اهل بصيرت و روشنبينى،٢. عابد واهل دل بودن،؛ ٣. ازاصحاب سرّعلى (ع)بشماررفتن،؛۴. اهل مبارزه و جهاد و پايدارى در راه ولايت را نشان دادن.
6. جابر بن يزيد
(جابرالجعفي)كنيهاش راابوعبدالله، ابومحمّد وابوزيد گفته اند، وبيشتر به «ابو عبد الله» مشهوربود. قبيله جابر يعنى «جُعفه» در عام الوفود (سال نهم هجرى) به اسلام گرويدند. جابر جعفى از اصحاب صادقين وازتابعان بود و هجده سال درخدمت امام باقر (ع) و از ملازمان حضرتش بود و«شهود ملكوت» يكى از بسياركرامات و مقامات معنوى اوست.
جابرمىگويد:ازحضرت امام باقر(ع) معناى آيه:وكذلك نُرى ابراهيم ملكوت السماوات والارض [48] را پرسيدم و سر به زيرداشتم. امام باقر(ع) دست مبارك خود را بالا بردند و به من فرمودند: سرت را بالا بياور. من سَرِ خود را بالا آوردم و ديدم سقف شكافته شد و نور بسياردرخشندهاى ديدم؛ اما چشمانم مانند كسى كه به قرص خورشيد نگاه كند، سياهى رفت. حضرت فرمود:
«ابراهيم (ع) ملكوت آسمان ها و زمين را چنين ديد.» سپس فرمود: نگاهت را به زمين بينداز. چنين كردم؛ سپس فرمود: اكنون سرت را بلند كن! ديدم سقف به حال اول درآمده است. سپس حضرت برخاستند و دست مرا گرفتند و به اطاق ديگرى بردند و لباسى كه به تن داشتند، عوض كردند ولباس ديگرى پوشيدند وازمن خواستند كه چشمانم را ببندم. چشمانم را بستم؛ فرمود:
بازنكن.ساعتى گذشت، سپس فرمود:آيا مىدانى كجايى؟ عرض كردم: نه، فدايت شوم! اجازه مىفرماييد چشم باز كنم؟ فرمود: «تو درظلمتى هستى كه ذوالقرنين درآن رفته بود؛ چشم خود را بازكن كه چيزى نخواهى ديد.» من چشم خود را بازكردم و خود را درظلمتى يافتم كه حتى جلوى پاى خودرا هم نمىديدم. حضرت كمى راه رفتند و بعد ايستادند و فرمودند:
«آيا مىدانى كجايى؟ اكنون برسرآن چشمهاى هستى كه حضرت خضر (ع) ازآب آن نوشيد؛ يعنى چشمه حيات.» جابر مىگويد:
ازآن عالم هم خارج شديم ودر عالم ديگرى وارد شديم.آن جا جهانى بود مانند جهان ما، داراى بناها و خانهها واهالى مخصوص خودش. پس خارج شديم ازآن عالم و به عالم ديگرى رفتيم و همينطور پنج عالم را گذرانديم و ديديم. حضرت فرمود:
«اينها كه ديدى، ملكوت زمين است؛ اكنون چشمان خود را ببند» و دستم را گرفت؛ ناگهان دوباره خودرا درهمان اطاق منزل حضرت ديدم. حضرت لباسشان را عوض كردند و لباس مرا هم گرفتند و بعد به مجلس اول بازگشتيم. گفتم فدايت شوم! چه مدّت گذشته؟ حضرت فرمود: سه ساعت.[49]
ناگفته پيداست كه حضرت به اندازه سعۀ وجودى جابر، ملكوت را به او نشان دادند. جريان شهود ملكوت، نشانى ازظرفيت وجودى و رشد معنوى جابراست كه امام (ع) چنين پردهها از برابر چشمانش كنار زده و رازهايى را براى او آشكار مىكند. توصيههايى هم كه امام (ع) به جابرفرمودند نيزبراساس استعدادوطبعيت و قابليت جابر بوده است.[50]
جابرجعفى ازاصحاب اسرارامام باقر(ع) نيزبهشمار مىرفت وتعاليم خاص را از ايشان دريافت مىكرد و خود مىگويد كه امام باقر (ع) هفتادهزارحديث از اسرارومكنونات غيبى براى من نقل فرمود كه يكى ازآن ها را براى احدى نگفتهام.[51]
جابركه ازپرورش يافتگان مكتب امام باقر (ع) بود، با هوشمندى خاص، موقعيتها را مىشناخت و موضعگيرى مىكرد و معارفى ازاهلبيت (ع) را به مردم واصحاب امامان (ع) تعليم مىدادو فعاليتهاى علمى، فرهنگى، سياسى واجتماعى خاص وتأثيرگذارى داشت؛ يعنى مرد جبهه فرهنگى و سياسى نيزبود. برخى از ويژگىهاى جابربن يزيد جعفى ازاين قرار است:
1. از ياران مُخْلِص و وفادار امام باقر(ع)بود؛
٢. صاحب استعداد ويژه براى دريافت اسرارى از معارف اسلامى؛
٣ .فعّال درعرصه فرهنگى، سياسى و اجتماعى؛
۴. امين صادقين بود.
٧. عمّار يا سر
عمّار بزرگمردى از تبارتوحيد و شهادت است. او فرزند «ياسر» آن مجاهد راستين و اولين شهيد عصررسالت وفرزند «سميه» اولين شهيدۀ زن پس از بعثت است.پس عمار وارث جهادو مقاومت درراه ايمان واستقامت درراه هدف والاى اسلامى بود. فرزند شهيدانى كه با شرك و ظلم مبارزه كرده و قلبى مالامال ازايمان به رسول خدا (ص) داشتند.[52] مجاهدى مهاجر بود كه پيامبر (ص) او را «اهل بهشت» نام نهاد.[53]
عماردرروايات، يكى ازچهارركن اصحاب پيامبر (ص)[54] و يكى از چهار نفرى است كه بهشت مشتاق اوست.[55] عمار به جايى رسيد كه خشم او خشم خدا شد.[56]
عمارزاهدى روشن ضميروعارفى بابصيرت بود عرفان او نيزعرفانى وِلايى، جهادى و حماسى بود. همه جا با پيامبر (ص) و على (ع) بود و اين همراهى معنوى و بامعرفت بسيار آموزنده، سازنده و آگاهىبخش است. او فانى در على (ع) و على (ع) فانى درخدا بود؛ پس او نيز فانى درخدا شد و اين حقيقت عرفان و عرفان حقيقى است. عمار سراز پا نشناخت، تن به سختى ها داده و صبورى مى كرد. رازدار پيامبر(ص) و على (ع) بود و به درجه اى رسيد كه معيار حق و باطل شد، در جنگ جمل و صفين نقش برجسته اى داشت [57] و سرانجام در جنگ صفين به لقاى معبود شتافت ودر ٩٣ (يا ٩۴) سالگى به شهادت رسيد و بدين ترتيب كلام پيامبر كه درباره او فرموده بود: « گروه متجاوز و ستمگر تو را خواهند كشت» [58] به حقيقت پيوست.
٨. حُجر بن عُدي
حُجر از قبيله «كِنده» بود و به لقب «حجرالخير» شناخته مىشد. «حُجر بن عُدَى كندى» درسالهاى آخرعمر پيامبراكرم (ص) توفيق تشرّف به اسلام را يافت. مردى عابد و پارسا، زاهد ومجاهد، ظلمستيز،آمربه معروف، ناهى ازمنكر، شيفتۀ نمازونيايش، زهدوعبادت وروزه بودكه اورا«راهِب» اصحاب محمّد (ع) لقب دادند.پيوسته باوضو بودوهرگا وضو مى ساخت، به نماز مىايستاد.
چهرهاى زيباوسيرتى نيكوداشت.عبّادوزهّادومستجاب الدعوه[59] وازسوى ديگر عارفى مجاهد بود.عرفانش جامع درونگرايى وبرونگرايى وهمواره درصراط مستقيم امامت و ولايت بود.جهادراباشهادت آميخت ودرجنگها شركت داشت وفاتح «مرج العذرا» (منطقهاى سرسبزدرنزديكى دمشق) بود و بعدها درهمآن جا نيز به فرمان معاويه به شهادت رسيد.
او همرزم وهمپاى ابوذرغفارى[60] و ازفرماندهان على (ع) درجنگ جمل وصفين بود. پس در فتنههاى اموى، اهل بصيرت، درايت و صلابت بود.صاحب فضايل اخلاقى چون: اخلاص، صداقت،وفاوصفا بود.منتقد انحرافهاو اعوجاجها بود وآگاه به زمان.[61] ازياران و دوستان و همرزمان مالك اشتر نيز بود و امام على (ع) برايش دعا كرد تا شهادت روزى او شود و چنين شد. حجرهمواره تلاش مىكردتا حضورى مؤثردرجامعه داشته باشد؛به خصوص پس ازشهادت على(ع) براى تغييراوضاع واحوال تلاش مىكرد؛لذاحتى المقدور دراصلاح اجتماع مىكوشيد.[62] حجربن عدى نيزعارف توحيدى – ولايى بود و جانش را در طبق اخلاص نهاد و به پاى ولايت تقديم كرد. بنابراين ازمحرمان خلوت اُنس وراز داران ساحت معنوى و الگويى جالب و جاذب براى عرفان شيعى است.
٩. بلال حبشي
بلال، تفسيرى عينى از آيۀ:ان اكرمكم عندالله اتقكم[63]است كه پارسايى و صيانت نفس و خويشتندارى را درطول زندگىاش متجلّى ساخت تا خط بطلانى بر نژادگرايى در ساحت قرب الىالله و سيروسلوك باشد. او ايمان، صبر و مقاومت،هدفدارى و ارزشگرايى رادراوج دردهاوشكنجههاى جسمانى وروحانى نشان دادو تبديل به اُسوۀ ايمان واستقامت درراه هدف شد.بلال فرزند«رباح حبشى»ازتبارمردم حبشۀ آفريقاى سياه بودودرسال عامالفيل به دنياآمد.او برده وبردهزاده بود؛ امّا از ظلم، فساد و تباهىهاى قريش بيزار بود. درزمان بعثت پيامبراسلام بلال حدود سى سال داشت و ازجريان بعثت نيزآگاه بود. شبى خدمت پيامبر (ص) رسيد وآيات قرآن رااز زبان مباركش شنيد و جذب آن شده و گمشدهاش را درآيات قرآن وسيماى ملكوتى پيامبر اكرم (ص) يافت. خويش را بر قدمهاى پيامبرافكند واسلام را پذيرفت. البته بلال مىدانست پذيرش اسلام چه هزينههايى دارد و چه شكنجه هاى را بايد تحمل كند؛ پس شبانگاهان خود را به پيامبر(ص) رساند و آيات قرآن رامىشنيد ونيروى تازهاى مىگرفت. كمكم رفت وآمدهايش به حضور پيامبر اعظم (ص) آشكارشد؛ بهخصوص وقتى درمسجدالحرام هنگام طواف كعبه به بتها اهانت كردوخبرآن به «امية بن خلف» صاحب بلال رسيد.[64] اميه كه ازدشمنان سرسخت اسلام وپيامبراكرم (ص) بود، گفت:
چنان بلايى برسراو بياورم كه ديگر هوس مسلمان شدن نكند. بلال نيز مقاوم و مقاومتر شد و نور ايمان و جذبه آيات قرآن روزبهروز بيشتر دلش را روشن و محكم مىساخت.
بلال شكنجههاى بسياردشواررا درراه خدا تحمّل كرد واسلام راازعمق جان وبا تعقّل پذيرفت و به آموزههاى آن يقين پيدا كرد و عشق به محمّد (ص) در دل و جانش روز به روز بيشترو شديدترشد. اميه روزبهروز سختگيرىها وشكنجههايش را بيشتر مىكرد و بلال نيزمقاومت نشان مىداد.
صحنۀ شكنجه بلال در ملأ عام تبديل به صحنۀ رويارويى موحد و مشرك، و مؤمن و كافر شده بود و بلال با صبرو استقامتش اسلام را تبليغ مىكرد.[65] حال بايد پرسيد كدام دين وآيينى چنين ياران و مريدان پرصلابت و مجاهدانى راستين دارد؟ چه رياضتها و مجاهدتهايى هموزن رياضتهاى بلال در مسير توحيد و صراط مستقيم رسالت است؟ بلال چنان مريدِ مرادش پيامبر اكرم (ص) بود و ارادت نشان مىداد كه مؤذّن دائمى پيامبر شد. سرانجامپيامبراورا از اميه خريد و بدين ترتيب اوازهر جهت آزاد شده پيامبر(ص) بود. بلال پيش وپس ازهجرت، درهمه عرصههاى مقاومت و مبارزه، جهاد و استقامت در راه توحيد و عدالت حضور داشت وايمان وصبرش اورا مشهور خوبان و محبوب پارسايان كرد. او به راستى زمانشناس بود و چه زيبا وقتشناسى مىكرد. چنان شد كه معيار نمازو روزه از جهت وقت شد. و پيامبر اكرم (ص) فرمود: «روزههاىتان را با اذان بلال شروع وختم كنيدكه دقيق است»[66] پيامبر(ص) بارها به بلال فرمود: «اَرِحنايابلال» [67] يعنى با اذان گفتنش به پيامبراسلام نشاط مىداد ومبلّغ صبورآموزهها وشعائر اسلامى بود.
پيامبر(ص) بلال را مردى ازاهل بهشت ناميد.[68] بلال مجاهد جهاد اصغر(جنگ با دشمنان اسلام) و جهاد اكبر (مبارزه با نفس و هواهاى نفسانى) بود. او هم مبارزى نامآور و هم مؤذنى معروف وهم خزانهدار پيامبر(ص) بود؛ چنانكه مأمورخريد خانه رسول خدا (ص) نيزبودومَحرم اهلبيت ايشان شمرده مىشد. [69] صداى بلند وقاطع بلال بربام كعبه و«الله اكبر» گفتنش درتاريخ اسلام ثبت است. او نماينده پيامبر(ص) و امتّش بود تا برفراز كعبه اذان بگويد وپيروزى اسلام را ندا دهد. بلال چهرهاى است كه در حوادث مهّم تاريخ اسلام حضور داشته ومحّب پيامبروعترت طاهرهاش بودو چنين حقيقتى را امام صادق (ع) گواهى دادهاند.[70]
بلال پس ازارتحال پيامبراكرم (ص) تنها براى خشنودى حضرت صديقه كبرى فاطمه زهرا (س) اذان گفت وديگربراى هيچكس اذان نگفت وبااين كار مخالفتش با جريان حاكم سياسى را نشان داد و هزينه اين مخالفت و مبارزه نيز تبعيد به شام بود. بلال راوى سخنان پيامبر(ص) بود[71] و خود روايتى از ايمان و توحيد، عشق به پيامبروآل پاكش (ع) گرديد. بلال،اين صحابى محبوب پيامبر، پس از ۶٣سال عمربابركت وفات يافت ودر «باب الصغير» دمشق به خاك سپرده شد و اينك قبرش زيارتگاه تشنگان معرفت و فضيلت است.
ذکرتوسل: پیغمبرخدا فرمود:إِنَّ فَاطِمَهَ بَابُهَابَابِی وَبَیْتُهَا بَیْتِی فَمَنْ هَتَکَهُ فَقَدْهَتَکَ حِجَابَ اللَّه؛ دَرخانه ی فاطمه،دَرِخانه ی مَنِ، خانه ی فاطمه،خانه ی منِ. اَلسَّلامُ عَلَیْكِ اَیَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَه
کیستی تو بهشتِ بابایی / کوثروقدرونوروطاهایی /
دو جهان ذره وتوخورشیدی../ همگان قطـره وتـودریایی
هم صدا با تمامی سادات / شیعه گوید تو مادرِ مایی
مَطلعُ الفجرِ بامدادِ ازل / لیلةُ القدرِ حقتعالایی
برترازدرک ودانشِ همه ای / چه بخوانم تورا که فاطمه ای
پی نوشت
[1] لغتنامه دهخدا، ج ٢٧، ص ٣٨٩، ذيل واژه «سِرّ»
[2] همان.
[3] محمدحسين طباطبايى، محمد خاتم پيامبران، ج ١، ص ۴۴٢ و ر. ك: محمدحسين رخشاد، در محضر علامه طباطبايى.
[4] محمدحسين طباطبايى، رسالةالولايه، فصل اول.
[5] ر. ك: مجلسى، بحارالانوار، ج ٢٢، ص ٣۵۵ – ٣۶٢؛ ابن ابيالحديد، شرح نهجالبلاغه، ج ١٨، ص ٣٧، با استفاده و تلخيص از كتاب «اسوهها»، ص ١٩ – ٢۴، حجةالاسلام جواد محدثى.
[6] بحارالانوار، ج ٢٢، ص٣٢١.
[7] ابن ابيالحديد، شرح نهجالبلاغه، ج ١٨، ص ٣۵.
[8] همان، ص٣۶.
[9] طبرسي، الاحتجاج، ج١، ص ٢٠٨.
[10] ر. ك: عبدالبرّ قرطبي، ج٣، ص ۵٩.
[11] ر. ك: بحارالانوار، ج٢٢ ص٣٢۴.
[12] ر. ك: همان ص٣٧۴.
[13] همان ص٣٣٠.
[14] همان، ص ٣٨١
[15] همان، ج ١٧، ص١۶٩.
[16] همان، ج ٢٢ ص ٣۴٨.
[17] همان ص ٣۴٧. شبيه به همين روايت در شأن سلمان فارسى از امام صادق (ع) نيز رسيده است ر. ك: بحارالانوار، ج ٢٢ ص ٣٧٣.
[18]شيخ صدوق، معانى الاخبار،ص3٣۴ و٢٣۵ ور.ك:خالد محمد خالد،رجال حول الرسول ص۵٩ و۶٠.
[19] ر. ك: محمدرضا يكتايى، اويس قرنى، ص ١٣ – ٢۴.
[20] قاضى نورالله شوشترى، مجالس المؤمنين، ج ١، ص٢٨٣.
[21] همان.
[22] سيد محسن امين، اعيان الشيعه، ج ٣ ص ۵١۴.
[23] ديلمى، ارشاد القلوب، ص ١٠٠.
[24] اعيان الشيعه، ج ٣، ص۵١۵ و ۵١۶.
[25] ر. ك: اويس قرنى، ص ٣۴ (به نقل از هجويرى، كشف المحجوب، ص ١٠٠) .
[26] ر. ك: همان، ص ۴۶ – ۵٣.
[27] ر. ك: سيدحيدر آملى، جامع الاسرار و منبع الانوار، ص٢۶.
[28] اعيان الشيعه، ج ٣، ص۵١۴.
[29] ر. ك: اويس قرنى، ص ۶٧ – ۶٩.
[30] همان ص ٧٨ – ٨٣ و جامع الاسرار، ص ٢۶.
[31] علي بن الحسين الهاشمي الخطيب، كميل بن زياد نخعي، حماسه آفرينان، ج ١، ص ١٠١.
[32] رجال شيخ طوسي، ص ۵۶، ش۶ و ص ۶٩، ش١؛ الاختصاص، ص ٧ و ١٠٨؛ شرح ابن ابيالحديد بر نهجالبلاغه، ج١٧، ص ١۴٩ و ج٢ ص١٣۴.
[33] ر. ك: ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى، المراقبات، ص ٨۶ و على نمازى شاهرودى، مستدرك سفينة البحار، ج ٩، ص١٨۶، ماده «كمل» .
[34] نهج البلاغه، حكمت ١۴٧.
[35] فخرالدين طريحى، مجمعالبحرين، ج ۵، ص۴۶٧.
[36] آقا بزرگ تهرانى، الذريعه الى تصانيف الشيعه، ج ٨، ص ١٩٣.
[37] مجالس المؤمنين، ج ٢، ص ١٠- ١٢ با تلخيص.
[38] ر. ك: قدرتالله ضيائيان، شرح حال، آثار و مقام عرفاني كميل بن زياد نخعى، ص ١٩٢ – ٢٠٣.
[39] ر. ك: كميل بن زياد، ص ٩۶ و شيخ مفيد، الارشاد، ج ١، ص ٣٢٧.
[40] ابن ابىالحديد، شرح نهج البلاغه، ج ٢، ص ٢٩١.
[41] جواد محدثى، اسوهها، ج ۴، ص ٩٩ و ١٠٠.
[42] ر. ك: بحارالانوار، ج ۴١، ص٢۶٨ و شيخ عباس قمى، سفينة البحار، ج ٢، ص ۵٢۴ و ۵٢۵.
[43] ر. ك: همان، ج ۵٣، ص ١١٢ و سفينةالبحار، ج ٢، ص ۵٢۴.
[44] ر. ك: همان، ج ۴٢، ص ١۴٠، باب ١٢٢، ح ٢٣.
[45] ر. ك: همان، ج ٢٣، ص ٣٢٢، روايت ٣٩.
[46] ر. ك: همان، ج ۴٢، ص ١٣٧، باب ١٢٢، ح ١٨.
[47] همان، ح ٧.
[48] انعام: ٧۵.
[49] بحارالانوار، ج ۴۶، ص ٢٨٠، ح ٨٢.
[50] همان، ج ٧٨، ص ١۶٢، ح ١ و ص ١۶۵، ح ٢ و ص ١٨٢، ح ٨.
[51] همان، ج ۴۶، ص ۴٢٧،ح ۶ وص٣۴٠،ح٣٠ و شيخ عباس قمى، منتهى الامال، ج ٢، ص ١٩۵ و١٩۶.،[52] ر. ك: نحل: ١٠۶.
[53] اعيان الشيعه، ج ٨، ص ٢٧٣.
[54] الاختصاص، ص ٧.
[55] همان، ص ١٢ و ٩٧.
[56] ابوالحسن علي بن ابي الكرم، اسد الغابة، ج ۴، ص ۴۵ و ر. ك: رجال حول الرسول، ص ١٩٧ – ٢١۴.،[57] ر. ك: اسوهها، ص ٢۵۵ – ٢٩٠.
[58] علامه امينى، الغدير، ج ٩، ص ٢١ و ٢٢ و الكامل فى التاريخ، ابناثير، ج ٣، ص ١۵٧.
[59] اسوهها، ص ٢٩٠ – ٢٩
[60] اعيان الشيعه، ج ۴، ص ۵٨۵ – ۵٧١.
[61] الكامل فى التاريخ، ج ٣، ص ٢٣١.
[62] ر.ك: اسوهها، ص ٣٩۶ – ۴١٨.
[63] حجرات: ١٣.
[64] اعيان الشيعه، ج ١٣، ص ١٠۶.
[65] همان، ج ١۴، ص ١٠۵ و ١٠۶؛ ابن هشام، السيرة النبويه، ج١،ص٣٨١؛ اسدالغابه،ح١،ص20٧و٢٠٩.
[66] بحارالانوار، ج ٢٢، ص ٢۶۴.
[67] اعيان الشيعه، ج ١۴، ص ١٠۴
[68] همان، ص ١٠١ و ١٠٢.
[69] همان، ص ١٠٨، طبقات، ج ٢، ص ۴٩ و ٧۴ و بحارالانوار، ج ۴٣ ص٧۶.
[70] سفينة البحار، ج ١، ص ١٠۴.
[71] بحارالانوار، ج ٨١، ص ١٢٣.