سید محمد کاظم فرزند سید گل شاه و نوه سید شاه بقا و برادر بزرگ حضرت آیت الله العظمی حجت (ره) متخلص به بلبل در سال ۱۲۷۲ هجری شمسی بنابر قولی در منطقه پل شاه در دره سنگلاخ از توابع ولایت میدان وردک دیده به جهان گشود. بلبل در دوران خردسالی با خانواده اش به شهر کابل کوچید و در محله مراد خانی ساکن شد. بیش از ۱۲ سال از بهار عمرش نگذشته بود که پدرش را عمال حکومت امیر عبد الرحمن خان به شهادت رسانیدند و سید کاظم مجبور شد که در منطقه چهاردهی کابل در خانه یکی از دوستان پدرش مخفی شود. او پس از مدتی مخفیانه از کابل راهی مشهد مقدس شد و در مدرسه «ابدال خان» واقع در پایین خیابان به تحصیل علوم دینی پرداخت.
بلبل به مدت ۱۴ سال در حوزه علمیه مشهد تحصیل کرد و سپس راهی عراق شد و به مدت ۵ سال در حوزه نجف اشرف درس خواند. او در سال ۱۲۹۹ هجری شمسی به وطن برگشت و برای خدمت به اسلام و مسلمین و زنده نگهداشتن شعایر مذهبی و بخصوص ذکر فضایل مولای متقیان حضرت علی (ع) و ذکر مصایب جانگداز شهدای کربلا و سرور آزادگان حسین بن علی (ع) تلاش های همه جانبه به عمل آورد. این عالم ربانی و شاعر مکتب اهل بیت (ع) محافل منقبت خوانی، روضه و سخنرانی در خانه خودش برگزار کرد و نیز در تمام حسینیه ها ی(تکیه خانه ها) کابل به وعظ و خطابه می پرداخت و مردم را به راه راست رهنمون می شد. بیشتری منبر های آقای بلبل عصرهای روز پنجشنبه در تکیه خانه مرحوم میرزا کاکا (میرزا فقیر حسین خان) واقع در چارسوق سپاه منصورهای چنداول و صبح های روز جمعه در تکیه خانه مرحوم میر اکبر آغا در کوچه قاضی شهاب چنداول و عصرهای جمعه در منزل شخصی خودش واقع در کوچه خافی های چنداول برگزار می شد.
سید کاظم بلبل، علاوه بر علوم دینی در دانش های ادبی، از جمله شعر توانا بود و دیوان اشعارش که نزدیک به بیست هزار بیت می باشد در سال ۱۳۶۵ توسط پروفسور حسین هدی و به همت مؤسسه تحقیقاتی، انتشاراتی و آمموزشی فرهنگ انقلاب اسلامی افغانستان در ایران چاپ شد. اما آن دیوان خالی از اشکال نبود به همین لحاظ توسط نوه دختری علامه بلبل حجت الاسلام عبد الواحد مسعودی تصحیح،تنظیم و با اضافه اشعاری دیگر از علامه در سال ۱۳۸۸ تحت عنوان اشعار علامه بلبل نشر گردید.
آقای بلبل سرانجام پس از سال ها خدمت در سال ۱۳۲۳ هجری شمسی دار فانی را وداع کرد. در پایان برای روشن شدن توانایی شعری و عشق بلبل به ذات باری تعالی یکی از قصاید زیبای او برای علاقه مندان نقل می شود:
قصیده توحید
صمدا حمد تو گویم که تو خلاق جهانی
احد بی عدد و واحد بی مثل و نشانی
احد فرد توانای توان بخش و حکیمی
که گر از سنگ به صد رنگ گل آری بتوانی
تو بر آرنده نه طاق سماوات علایی
تو فروزنده هفت اختر آیات خدایی
تو نگارنده نقش صورات همه خلقی
تو بر آرنده حاجات دعای همگانی
تو دهی نعمت و نقمت، تو دهی عزت و ذلت
تو دهی زحمت و راحت، تو بخوانی تو برانی
فاطر ارض و سما مخترع نور و ضیایی
ملک العرش علا مالک ملک دو جهانی
مشعل افروز شب و روز به بزم من و مایی
محفل آرای بدو نیک جحیمی و جنانی
تو به دور آور هنگامه هر صیف و شتایی
تو پدید آور هر فصل بهاری و خزانی
تو محیطی و محاطی تو مطاعی نه مطیعی
تو مریدی و مرادی تو معینی و معانی
تو سمیعی، تو بصیری، تو علیمی و خبیری
تو قدیمی، تو قدیری تو امینی تو امانی
تو خداوند مکینی، تو خداوند مکانی
تو خداوند زمینی، تو خداوند زمانی
به تفکر تو نگنجی، به تصور تو نیایی
به تو مخلوق نماند، تو به مخلوق نمانی
به یقیناً که تویی عالِم و عالَم همه دانی
به حقیقت که تویی باقی و عالم همه فانی
همه در جنب تو خرد اند چه دنیا و چه عقبی
تو به جنبیت مجموعه کونین کلانی
به تو قایم همه هستی چه بلندی و چه پستی
نه تو را سستی و مستی نه تو را سود و زیانی
نه تو را پشت و پناهی نه تو را فوج و سپاهی
نه تو را دستی و پایی نه تو را جسمی و جانی
نه تو را گوشی و چشمی نه تو را غیظی و خشمی
نه تو را لحمی و عظمی نه تو را کام و زبانی
نه تو را عرضی و طولی نه تو را عمقی و قطری
نه تو را هیأت و شکلی نه تو را روح روانی
نه تو را ذوق و زوالی نه تو را فوت ملالی
نه تو را ماهی و سالی نه تو را هفته و آنی
نه تو را اصلی و نسلی نه تو را قطعی و وصلی
نه تو را جنسی و فصلی نه تو را منبع و کانی
به حقیقت که خدایی و خدایی به تو زیبد
که نبود است و نباشد به تو همتایی و تانی
نه به عرشی نه به فرشی نه به لوحی نه به کرسی
نه به شرقی نه به غربی نه کناری نه میانی
به خود از جنس هوا حبس به بد و نیک نه بینی
به خود از نوع نواقص به کم و کیف ندانی
بری از هیأت و شکل و عرض و جوهر و جسمی
غنی از غفلت و سهو و حدث و وهم و گمانی
قادر لم یزلی لایق هر گونه کمالی
ملک بی بدلی درخور هر شوکت و شانی
تو بدانی که چسان جان به تن خاک در آری
تو توانی که گل از صخره سمابدمانی
مور و مار و ملخ و مرغ هوا ماهی دریا
همه گویند ثنایت به زبانی که تو دانی
همه را هست تو سازی همه را نیست تو سازی
همه را جان تو ببخشی همه را جان تو ستانی
به همه عیب تو پوشی، همه را جرم تو بخشی
به همه خلق تو روزی به شب و روز رسانی
شنوایِ سخنان همه خلقی به حقیقت
شنوایانِ جهان را سخنان می شنوانی
همه محکوم به حکمت، چه بلندی و چه پستی
همه معلوم به علمت چه عیانی چه نهانی
بلبل از دفتر گل حرف وفا می کند اظهار
به امیدی که زند با تو شبی دم به فغانی