شهادت عصا بر امامت :

قاضی یحیی بن اکثم ـ که از دشمنان سر سخت اهل بیت (ع) و از گرفتاران در دام عْجبِ علم و حریصان بر مقام و مال دنیا بود ـ می‌ گوید:
روزی داخل مسجد رسول‌ الله (ص) شدم که قبر منور پیامبر خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ را زیارت کنم. امام جواد ـ علیه السلام ـ را دیدم. با او راجع به مسائل گوناگونی مناظره کردم. همه را پاسخ داد. به او گفتم: می‌ خواهم چیزی از شما بپرسم، ولی شرم دارم. امام (ع) فرمود: من پاسخ آن را بدون آن‌ که سؤالت را بر زبان آوری، می‌ گویم. تو می‌ خواهی سؤال کنی “امام کیست”؟
گفتم: آری؛ به خدا سوگند سؤالم همین است.
فرمود: منم
گفتم: نشانه‌ ای بر این مدعا داری؟
در این هنگام عصایی که در دست آن حضرت بود، به سخن در آمد و گفت:
ان مولائی امام هذا الزمان و هو الحجة: همانا مولای من حجت خدا و امام این زمان است.

نجات همسایه :
علی جریر می‌ گوید: در نزد امام جواد ـ علیه السلام ـ نشسته بودم. گوسفندی از خانه امام گم شده بود. یکی از همسایگان را به اتهام دزدی، کشان‌ کشان به پیش آن حضرت آوردند. فرمود: وای بر شما! از همسایه ما دست بردارید. گوسفند را او ندزدیده؛ الآن گوسفند در فلان خانه است. بروید و گوسفند را بگیرید. رفتند و گوسفند را در همان خانه یافتند؛ صاحب‌خانه را گرفته، زدند و لباسش را پاره کردند. اما او سوگند یاد می‌ کرد که گوسفند را ندزدیده است. او را نزد امام (ع) آوردند. امام (ع) فرمود: وای بر شما! بر این شخص ستم کرده‌ اید؛ گوسفند خودش به خانه او وارد شده و او اطلاعی نداشته است. آن‌گاه امام ـ علیه السلام ـ آن مرد را به نزد فراخواندند و برای دلجویی و جبران خسارتِ لباسش، مبلغی به او بخشیدند.
کرامت امام (ع) و درخت سدر:
شیخ مفید ـ رحمة الله ـ در ارشاد نقل می‌کند وقتی که حضرت جواد ـ علیه السلام ـ با همسرش أم فضل ـ دختر مأمون ـ از بغداد به مدینه مراجعه می‌فرمود، در راه به کوفه هم تشریف آوردند. مردم او را مشایعت می‌کردند. موقع غروب، به خانه مسیب رسید، در آن‌جا فرود آمد و داخل مسجد رفت. در صحن مسجد، درخت سدری بود که هنوز میوه نیاورده بود. امام کوزه آبی خواست و در پای درخت وضو گرفت و برای مردم نماز مغرب خواند. در رکعت اول،  سوره حمد و “و اذا جاء نصرالله” خواند و در رکعت دوم، حمد و “قل هو الله” خواند. سپس رکعت سوم را خواند و تشهد و سلام گفت. بعد از آن‌ كه مغرب را به جای آورد، تعقیب خواند، دو سجده شکر به جای آورد و از مسجد بیرون آمد. زمانی که به کنار درخت سدر رسید، مردم دیدند که آن درخت میوه داد و از این جریان شگفت‌ زده شدند. از میوه آن درخت خوردند و دیدند میوه‌ اش هسته ندارد. آن‌گاه امام ـ علیه السلام ـ را تودیع نمودند.

وقوع زلزله با دعای امام (ع):
قطب رواندی نقل کرده: معصتم ـ خلیفه عباسی ـ، امام جواد ـ علیه السلام ـ را به بغداد دعوت کرد و دنبال بهانه‌ای بود که آن حضرت را مورد شکنجه و آزار قرار دهد. روزی برخی از وزرا را خواست و گفت استشهادی تهیه کنید که محمدِ تقی ـ علیه السلام ـ قصد خروج و قیام دارد و جمعی شهادت دهند و امضاء کنند ـ حتی اگر به دروغ هم باشد(!) ـ. پرونده‌سازی شروع و استشهاد تنظیم شد. وقتی به اصطلاحِ قضایی، پرونده تکمیل و کیفر‌خواست صادر شد، قرار گذاشتند که امام (ع) را احضار کرده و به او بگویند شما قصد شورش داری! همچنین قرار بر این شد كه اگر امام (ع) انکار کرد، شاهدان دروغین بیایند و شهادت دهند.
مراحل طی شد و پرونده‌ ای ساختند که جمعی از مدینه و حجاز نوشته‌ اند که محمدِ تقی ابن الرضا ـ علیهماالسلام ـ قصد خروج دارد و برای این کار، سلاح و پول فراوانی تهیه کرده و تعدای از درباریان هم از ماجرا اطلاع دارند.
معصتم آن حضرت (ع) را خواست و گفت: «یا ابن الرضا! مگر تو قصد خروج و قیام داری؟»
امام (ع) فرمود: «به خدا قسم این فکر هرگز در خاطرم خطور نکرده؛ زیرا علم ما نشان می‌ دهد که چنین زمانی نخواهد آمد و من هم چنین فکری نکرده‌ ام.» معصتم گفت: «نامه‌ها و استشهادات هست و فلانی و فلانی هم شهادت می‌ دهند» فرمود: «آنها را حاضر کنید». معصتم، پرونده‌ سازان را حاضر ساخت و آنان با کمال گستاخی گفتند: آری؛ نوشته‌ ای که خروج می‌کنی و ما این نامه‌ ها را از غلامان و بستگان تو گرفته‌ ایم که سندهایی قطعی در پرونده‌ اند.
راوی گوید: حضرت جواد ـ علیه السلام ـ در ایوان قصر نشسته بود. یک طرف دیگر آن، شاهدان دروغ‌پرداز و پرونده‌ساز قرار داشتند. در این حال که آنان نسبت دورغ به امام (ع) دادند، حضرت جواد ـ علیه السلام ـ سر به آسمان بلند کرد و دعایی خواند. ناگهان گهواره زمین تکان می‌خورد و معتصم و وزرای او بر خود لرزیدند و به التماس افتادند. هر یک از آنها كه می‌خواست فرار کند، تا از جا برمی‌خاستند، به رو می‌افتادند.
دیگر قدرتِ بلند شدن نداشتند. همه حضار مضطرب شدند و پریشان. معتصم خود در حیرت و اضطراب بود. گفت: «یا ابن رسول الله! من توبه کردم؛ آنها را هم ببخش. این واقعه، یک صحنه‌سازی بیش نبود. دعا کن خداوند این جنبش و زلزله را ساکت و ساکن گرداند. این مردم نابخرد را هم ببخش و از تقصیر آنان بگذر.» حضرت جواد ـ علیه السلام ـ سر به آسمان بلند کرد؛ دعایی خواند؛ عرض کرد: «پروردگارا! تو می‌دانی این طبقه ضالّه، دشمنان تو و دشمنان من هستند؛ از اینها درگذر». پس زلزله فرو نشست.

منبع: حوزه(تبیان)

لینک کوتاه مطلب : https://ofoghandisha.com/?p=50011

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب