خاطرات تبلیغی

اهمیت نهی از منکر

«مرحوم حاج شیخ عباسعلی اسلامی» می‌گوید: یکی از افراد متدین که به ایمان مذهبی او باور داشتم و سال‌ها با هم دوست بودیم، روزی به منزل من آمد. با چهره‌ای خشمگین با من روبه‌رو شد و پس از سلام مختصری، گفت: «آقا! من گله‌ی بزرگی از شما و نوع شما آقایان دارم.» گفتم: «بفرمایید! چه شده؟» گفت: «درست است که من احتراماً عالِم دین دارم و در کارم که تجارت است واردم؛ ولی از احکام دینی بی‌بهره‌ام و چون پدر و مادرم متدین و اهل نماز، عبادت و زیارت بودند، من هم احتراماً به تعالیم آنها پای‌بند دین خود را به همان صورت و عادت کودکی تا اکنون که سنی از من گذشته است، ادامه داده‌ام. دیروز از حرم حضرت عبدالعظیم بیرون می‌آمدم، جوانی که عبا و عمامه‌ای داشت نزد من آمد، سلام کرد و مؤدبانه گفت: خیلی معذرت می‌خواهم! چون دیدم از حرم بیرون آمدید، معلوم می‌شود مرد معتقد و متدینی هستید و حتی مستحبات را هم که یکی از آنها زیارت است رعایت می‌کنید. خواستم تذکری دهم! انگشتر شما اگر طلا باشد، برای مرد حرام است و امام ما شب و روز از وقتی انگشتر دست اوست، موجب گناه است؛ نماز را هم باطل می‌کند.»

من ضمن تشکر از او، چون این مسئله را نشنیده بودم، به هر یک از روحانیون که در مسیر می‌رسیدم، می‌پرسیدم و آنها حرمت آن را تأیید می‌کردند. گله‌ی من از شما که دوست چندین‌ساله‌ام هستید، این است که چرا تا اکنون به من در این باره چیزی نگفته بودید؟

قدری از مسئله شگفت‌زده شدم و گفتم: من فکر می‌کردم شما که اهل نمازی، این مسئله را می‌دانید یا این که انگشتر شما طلا نیست! گفت: خوب بود به اندازه‌ی آن جوان که معمم هم نبود، به من تذکر می‌دادید! حالا باید نمازهای سالیان درازی را اعاده کنم؛ اما اگر شما همان روزهای اول که انگشتر را دست کردم می‌گفتید، چنین مشکلی برایم پیش نمی‌آمد.

با شنیدن این حرف او، یاد آیه‌ی زیبایی از قرآن افتادم: «وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاءُ بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ» [1]؛ مردان و زنان باایمان، ولی (یار و یاور) یکدیگرند و امر به معروف و نهی از منکر می‌کنند.

امیرالمؤمنین علیه‌السلام نیز در حال احتضار، ضمن وصایای ارزشمندی که به فرزندان و نزدیکان بیان کرد، فرمود: «لا تَتْرُکُوا الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْیَ عَنِ الْمُنْکَرِ فَیُوَلَّی عَلَیْکُمْ شِرَارُکُمْ ثُمَّ تَدْعُونَ فَلا یُسْتَجَابُ لَکُمْ» [2]؛ امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که اشرار و بدکرداران بر شما مسلط می‌شوند؛ سپس برای دفع آنها دعا می‌کنید و دعایتان مستجاب نمی‌شود [3].

غفلت و توجه

ده‌ها سال پیش که هنوز آب تهران لوله‌کشی نشده بود، مردم در منازل خود آب‌انبار می‌ساختند و آب شرب ساکنان هر منزل، در آن ذخیره می‌شد. این آب، از نهرهایی می‌گذشت که روی آنها پوشیده نبود و در دسترس رهگذران قرار داشت. بارها اتفاق می‌افتاد که برخی از زنان خانه‌دار، لباس‌های چرک و حتی کهنه‌های آلوده‌ی اطفال را در نهرها می‌شستند و آب را آلوده می‌کردند.

دوست واعظی داشتم که او را می‌شناختم و به اخلاقش واقف بودم. او در منابر، کارهایی را به مردم سفارش می‌کرد که خود آنها را انجام می‌داد. او به بعضی کارهای ناپسند زنان، بسیار حساس بود، از این بابت سخت رنج می‌برد و مرتب در منابر تذکر می‌داد.

او روزی، برایم چنین خاطره‌ای را تعریف کرد: عصرها مرا به مجلسی در یکی از خیابان‌های فرعی امیریه دعوت کرده بودند (امیریه آن روز، قسمتی از خیابان ولی‌عصر امروز است). امیریه، از خیابان‌های خوب تهران بود و از جمله امتیازاتش این بود که دو طرف خیابان، دو نهر آب پیوسته جریان داشت. در یکی از روزها که به طرف آن مجلس می‌رفتم، زنی را دیدم که در یکی از نهرهای امیریه رخت می‌شوید. از دیدن این کار او ناراحت شدم و تصمیم گرفتم در سخنرانی‌ام به مطلبی در این باره اشاره کنم. آن روز که جمعیت زیادی هم پای منبرم نشسته بودند و به سخنانم گوش می‌کردند، در پایان سخنرانی‌ام، خواستم درباره‌ی شستن لباس‌ها در نهر و آلوده‌کردن آب تذکری بدهم. ابتدا صحنه‌ای را که به این راه دیده بودم به اطلاع حضار رساندم و گفتم: به اینان بگویید انصاف داشته باشید! آب شرب مردم را کثیف نکنید! پلیدی‌ها را به خورد افراد ندهید! سلامتی ساکنان را به خطر نیندازید و لباس‌های چرکین را در نهرها نشویید!

بسیاری از مستمعان هم سخنان مرا تأیید کردند و منبر تمام شد. پس از اتمام مجلس هم برخی حضار، به علت تذکر آن نکته از من تشکر کردند. وقتی جلسه را ترک کردم، در راه عده‌ی زیادی با من مصافحه کردند. از جمعیت خداحافظی کردم و خیابان فرعی را پشت سر گذاشتم. به خیابان اصلی امیریه رسیدم. عده‌ی زیادی از مردان و زنان مستمع نیز آن راه را می‌پیمودند. بعضی پیش از من به خیابان اصلی رسیده بودند و گروهی بعد از من می‌آمدند.

احساس خستگی می‌کردم. کنار نهر نشستم تا دست‌هایم را بشویم. مشتی آب برداشتم و شروع کردم به شستن دست‌ها. در همین حال، دیدم یکی از مستمعان سخنانم کنار من رسید و وقتی متوجه شد دارم دستانم را با آب نهر می‌شویم، حرف‌های مرا، همان‌طور که گفته بودم تکرار کرد. او با صدای بلند که دیگران هم بشنوند، می‌گفت: انصاف داشته باشید! آب شرب مردم را کثیف نکنید! پلیدی‌ها را به خورد افراد ندهید! سلامتی ساکنان را به خطر نیندازید و لباس‌های چرکین را در نهرها نشویید!

من از آن لحظه متوجه نبودم که شستن دست در نهر هم، نوعی آلوده‌کردن آب است. مردم با شنیدن صدای آن مرد به من چشم دوخته و با تبسمی آمیخته به استهزا، نگاهم می‌کردند. لحظه‌های سخت و سنگینی بود. خیلی خجالت کشیدم. به سرعت برخاستم و سربه‌زیر راه افتادم. مردم مرا به یکدیگر نشان می‌دادند و چیزهایی به هم می‌گفتند. نمی‌دانم چگونه آن راه را طی کردم؛ اما احساس می‌کردم خیابان بسیار طولانی‌تر از هر روز شده است. از غفلت و اشتباه خود، شرمگین و پشیمان بودم. فردا که در آن مجلس بر منبر رفتم، شجاعانه به غفلت و اشتباه خود اقرار کردم و ناآگاهی‌ام را برای مستمعان توضیح دادم [4].

اخلاص در روضه‌خوانی

من در زندگی خود علمایی را دیده‌ام که با عشق و محبت ائمه‌ی اطهار علیهم‌السلام به مراتب بالایی رسیده‌اند. در قم فردی بود به نام شیخ ابراهیم که منبری و مورد علاقه‌ی شیخ عبدالکریم بود. ایشان گاهی برای من جریان‌های ادبی و خاطرات را نقل می‌کرد. یکی از خاطراتی که او برایم تعریف کرد، چنین است:

روزی فردی که اداری بود، مرا برای منبر دعوت کرد؛ ولی من قبول نکردم. شیخی به من گفت: چرا دعوت او را نپذیرفتی؟ احتمال نمی‌دهی که این شخص از خودت بهتر باشد؟ این سخن او اثرگذار بود و من دعوت آن مرد را قبول کردم. چند روز بعد، آن شیخ را دیدم و گفتم: من رفتم و روضه را خواندم؛ اما از حرف او دلگیر هستم!

یک شب در عالم خواب دیدم، منبری‌ها جمع شده‌اند که بروند نزد حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام؛ اما جرأت نمی‌کنند. ناگهان همان شیخ را دیدم که آمد تا برود پیش حضرت. منبری‌ها نیز نیازهایشان را بیان کردند، تا شیخ به امام بگوید. یکی گفت: به امام بگو دعا کند که زن خوبی گیرم بیاید؛ زیرا زن خوبی ندارم. یکی گفت: به آقا بگو من برای شما روضه می‌خوانم؛ ولی چون صدایم خوب نیست، مردم می‌خندند. به حضرت بگو دعا کنند که صدایم خوب شود. دیگری گفت: من قرض دارم. به آقا بگو دعا کنند که بتوانم قرض‌هایم را بپردازم. شیخ رفت پیش امام و بعد از مدتی کوتاه برگشت. او به آن کس که زن بدی داشت، گفت: امام فرمودند که قسمت او همین است. به کسی که قرض داشت و اقتضای ادای دین، گفت: قرض او ادا شد. و به کسی که صدای بد داشت، گفت: امام فرمودند که اگر برای من روضه می‌خوانی، همین صدا را دوست دارم و اگر برای غیر من می‌خوانی، لازم ندارم. من از دیدن این خواب هنوز هم در شگفتم [5]!

ثبت‌نام ذاکران حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام

در یکی از دیدارهایی که با یکی از مراجع تقلید معاصر (شاگرد مرحوم آیت‌الله سیدعبدالهادی شیرازی) داشتم، از ایشان پرسیدم: آیا از آیت‌الله سیدعبدالهادی، کرامتی دیده‌اید؟

فرمودند: آقا سیدعبدالهادی خیلی مرد بزرگی بود. من خود از او کرامتی ندیدم؛ اما واجد مطالب عجیبی بود! درس از نظر کیفی نظیر نداشت. پنج مجتهد مسلّم پای درس بودند؛ مانند: «سیدعلی بهشتی» و «شیخ عباس قمی»، که بعد از «آیت‌الله»، عده‌ای به او مراجعه کردند که رساله بدهد؛ ولی او به سیدعبدالهادی ارجاع داد. مرحوم «آقای میلانی» هم همه‌ی بیت را بعد از «سیدابوالحسن» به سیدعبدالهادی ارجاع داد. هیچ هوسی در او نبود!

ایشان وقتی نابینا شد، مرحوم آقا «سیدجعفر شیرازی» [6] فرعی از کتاب عروه می‌خواند و ایشان بحث می‌کرد؛ درست مثل روزهای بینایی‌اش. من هم همیشه پهلوی ایشان می‌نشستم. آقا سیدجعفر شیرازی در اقوا و سواد نمونه بود. ایشان به تهران آمد و در تهران فوت کرد. خبر فوت که به آقا سیدعبدالهادی رسید، سر در گوش من گذاشت و فرمود: این قضیه را اکنون که آقا سیدجعفر از دنیا رفته می‌گویم؛ تا بود نگفتم!

یک شب خواب دیدم که دو تا کرسی گذاشته‌اند بیرونی منزل (همان بیرونی که درس می‌گفت). حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام و حضرت عباس علیه‌السلام وارد شدند و روی این دو کرسی نشستند. دفتری را حضرت عباس علیه‌السلام باز کرد و من این دفتر را می‌دیدم. حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام با اشاره به یکی از اسم‌هایی که در آن دفتر بود، فرمود: این اسم را قلم بزن! حضرت عباس علیه‌السلام هم آن نام را قلم زد؛ سپس فرمود: جای این اسم، اسم آقا سیدجعفر را بنویس! حضرت عباس علیه‌السلام هم نام آقا سیدجعفر را نوشت، دفتر را بست و رفتند.

من از عظمت این خواب تا صبح نخوابیدم. فردا وقتی آقا سیدجعفر آمد، گفتم: آقا سیدجعفر! من دیشب خوابی دیدم و از عظمت آن تا صبح نخوابیدم. خواب را برای ایشان شرح کردم و از او خواستم که زود قضیه را بگوید.

آقا سیدجعفر منقلب شد و گفت: من دیشب در حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام بودم. پس از بیرون آمدن، به این فکر افتادم که من عمری برای امام حسین علیه‌السلام گریه کردم؛ ولی کسی را نگریاندم و این اجر نصیب من نشده است! این فکر مرا مشغول کرد. دیشب هم شب اول محرم بود. رفتم گشتم و کتاب «جلاء العیون مجلسی» را پیدا کردم. آمدم خانه زن و بچه‌ام را دور هم جمع کردم و گفتم از امشب من روضه می‌خوانم، شما هم گریه کنید. این خواب را آقا سیدعبدالهادی همان شب دیده بود [7]!

مقتل‌خوانی برای یک مسیحی

یکی از دوستان اهل منبرمان می‌گفت که در ایتالیا منبر می‌رفتم. جمعیت زیادی از عرب‌های لبنان و عراق پای منبرم می‌آمدند. شخصی که باشگاه را از او اجاره کرده بودیم، مسیحی بود. ده شب جلوی در ایستاده بود و ما را نظاره می‌کرد. شب دهم، بعد از وعظ، سخنرانی و عزاداری، مرا صدا زد و گفت: این برنامه‌ها چه خبر است؟ من اینجا را برای جشن‌ها، میهمانی‌ها و ملاقات‌ها اجاره می‌دهم. چه شده این شب‌ها این مردم می‌نشینند و گریه می‌کنند؟ چرا این‌قدر اشک می‌ریزید؟ بر سینه و صورت می‌زنید؟ با این که خسته بودم، نشستم و از پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله سخن گفتم. گفتم که پیامبر ما رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وآله است. او دختری به نام فاطمه داشت که آنها یادگارش بود. این دختر دو پسر داشت به نام حسن و حسین علیهماالسلام. پیامبر آنها را روی سینه می‌نشاند، می‌بویید، می‌بوسید و سفارش آنها را می‌کرد. حضرت بر آنها احترام قائل بود و محبت فراوان داشت؛ اما وقتی پیامبر از دنیا رفت، حرمت دخترش را نگه‌نداشتند. دخترش از دنیا رفت، حرمت امام حسن علیه‌السلام را نگه‌نداشتند و امام حسن علیه‌السلام شهید شد، حسین علیه‌السلام را در کربلا محاصره کردند. به این ترتیب، یک دوره مقتل برایش گفتم و برای شرح دادم که آب را به روی امام حسین علیه‌السلام و خانواده‌اش بستند، یارانش را کشتند، جوانش را قطعه‌قطعه کردند، برادرش را از فراز زین انداختند، تیر بر حنجر شیرخواره‌اش زدند، بر بدنش اسب دوانیدند و زن و بچه‌اش را چهل منزل گرداندند. دو ساعت برایش مقتل خواندم. آن‌قدر این آقای مسیحی گریه کرد که خانمش آمد و گفت: سی سال است که با این آقا زندگی می‌کنم و گریه‌ی او را ندیده بودم؛ چه کردید با او؟

گفتم: از امام حسین علیه‌السلام برایش گفتم که قتی‌العبرات است؛ کشته‌ی اشک‌هاست. از امام حسین علیه‌السلام گفتم، حسینی که گاهی پیامبر او را روی سینه می‌نشاند، لب‌هایش را روی گلوی او می‌گذاشت و می‌فرمود: «مَنْ لِی وَ لِیزِیدَ» [8]؛ یزید! با حسین من چه کار داری؟ حسینی که گاهی پیامبر به چهره‌اش نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. امیرالمؤمنین علیه‌السلام به او نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت [9].

یاری خداوند

زمستان سال ۱۳۷۳، برای تبلیغ اسلام و معارف دینی، با لباس مقدس روحانیت به جمهوری خودمختار نخجوان اعزام شدم. پس از احتراماً رنج‌های بیشمار، خود را به شهر «شرور» رساندم. مردم نخجوان به علت جنگ با جمهوری ارمنستان، از لحاظ سوخت، مواد غذایی، برق و غیره در مضیقه بودند. گاهی از شدت سرما و یخ‌بندان، درختان کوچه و خیابان را می‌بریدند و برای سوخت منازلشان از آنها استفاده می‌کردند. در این اوضاع و احوال، برنامه‌هایمان را شروع کردیم. یکی از همسایه‌ها به این لباس (لباس روحانیت) حساس بود! به من فحش و ناسزا می‌گفت و صاحب‌خانه را احت فشار می‌گذاشت تا قرارداد اجاره را به هم بزند. او اصرار داشت من منزل را خالی کنم؛ ولی من احتراماً می‌کردم و می‌گفتم که خداوند ارحم‌الراحمین است و ان‌شاءالله کمک خواهد کرد.

اوضاع روزبه‌روز بدتر می‌شد. سرما و یخ‌بندان و کمبودهای دیگر از یک طرف و احتراماً فحش و ناسزاهای روزانه‌ی همسایه از طرف دیگر، مرا به‌شدت رنج می‌داد. برنامه‌ی همسایه این شده بود که روزی سه یا چهار بار در خیابان یا منزل یا مسجد به من و همه‌ی مقدسات فحش و ناسزا می‌گفت؛ حتی بعضی اوقات هنگام سخنرانی، میکروفن را از دست من می‌گرفت و به اسلام، روحانیت، ایران، امام و… ناسزا می‌گفت. این قضیه برای ما، درد بی‌درمانی شده بود که حقیقتاً احتراماً بسیار سخت بود؛ در عمرم چنین مصیبتی ندیده بودم!

ایام به این منوال می‌گذشت تا این که ایام محرم نزدیک شد. با هم‌یاری استانداری آذربایجان غربی، علاوه بر عزاداری در روزهای محرم، برای روز عاشورا یکی از هیئت‌های عزاداری کشور ترکیه را نیز همراه یک گروه فیلم‌برداری، برای یکی از شبکه‌های تلویزیونی ترکیه دعوت کردیم. برای میهمانان هم که حدود پنج‌هزار نفر بودند، غذای مفصلی آماده شد. مراسم بسیار باشکوهی را اجرا کردیم؛ اما آن مرد فحاش، باز هم در روز عاشورا به اسلام، روحانیت، ایران، امام و همه‌ی مقدسات ما اهانت کرد، فحش و ناسزا گفت و آن همه زحمت، رنج و تلاش ما را با برهم‌زدن برنامه‌ی عزاداری از بین برد. هیچ‌کاری از من ساخته نبود. اگر به پلیس هم می‌گفتیم، جواب می‌دادند که ایشان مست است و با مست هیچ‌کاری نمی‌توان کرد.

در پایان اهانت و ناسزاگویی به مسجد، اسلام و امام حسین علیه‌السلام نیز، با چاقو به من حمله‌ور شد که چون به‌موقع متوجه شدم، خود را کنار کشیدم و نتوانست به من صدمه بزند. آن روز گذشت و من در این فکر بودم که با این مرد فحاش چه کنم؟ هر چه تلاش می‌کردم، کمتر موفق می‌شدم. از هدایت او کاملاً مأیوس بودم و امید نجات برایم نمی‌دیدم.

بعد از اتمام آن روز، با خود حدیث نفس می‌کردم که من سربازی بی‌یار نیستم! مولا و سروری دارم که با یک اشاره‌اش عالمی نابود می‌شود! ناگهان به ذهنم رسید که وضویی بگیرم، دو رکعت نماز بگزارم، با خدای خود درد دل کنم و نیازم را با او در میان بگذارم.

با دلی غمگین، قلبی آکنده از عشق و ایمان و روحی بسیار امیدوار به فضل و رحمت الهی، وضو ساختم و نماز خواندم. دلم حقیقتاً شکسته بود. چنان خود را به مولا و آقای خود نزدیک می‌دیدم که انگار هر دعایی در آن حال می‌کردم، قبول می‌شد! به فضل الهی یقین داشتم. بعد از راز و نیاز، سر از سجده برداشتم و به حاضران گفتم: با چشم خود دیدید که فلانی چقدر به اسلام، قرآن، مسجد و امام فحش و ناسزا گفت و چگونه به مقدسات ما اهانت کرد؟ حاضران همه جواب دادند: بلی! گفتم: حالا که او از پذیرش حق ابا دارد و از کار زشت‌تر دست برنمی‌دارد، دیگر چاره‌ای جز شکایت به مولایمان امام حسین علیه‌السلام نداریم! من در حق او نفرین می‌کنم، شما هم آمین بگویید؛ باشد که خداوند متعال دعای مضطرین را مستجاب گرداند!

البته ذکر این نکته لازم است که نفرین آخرین ابزار است و ادا سرحد امکان، مبلغ باید با سعه‌ی صدر با مردم برخورد کند؛ اما من دیگر مضطر شده بودم و در غیر این صورت، بدون لطف خداوند و استجابت دعا، ناچار بودم که به ایران برگردم.

خدای بزرگ را چندین نوبت یاد کردم، او را به حق اهلبیت علیهم‌السلام قسم دادم و نابودی هرچه سریع‌تر آن مرد شرور را از درگاه او خواستم. حاضران نیز آمین گفتند. بعد از مراسم، تصمیم گرفتم اگر دعایم مستجاب نشد و از دست آن مرد نجات پیدا نکردم، فردای آن روز هرطور شده آن شهر را به مقصد ایران ترک کنم؛ ولی لطف و احسان خداوند شامل حالمان شد و در ساعت دوازده شب، اطلاع دادند که آن فرد فحاش، به جهنم واصل شده است. پس از شنیدن این خبر، دو رکعت نماز گزاردم و خداوند را شکر کردم. جریان مرگ او چنین بود که بعد از اتمام عاشورا، میهمانی مفصلی ترتیب می‌دهد و عده‌ای از افراد عیاش و اراذل و اوباش را برای صرف شام دعوت می‌کند. شام مفصلی نیز همراه مشروبات الکلی رنگارنگ آماده می‌کند. میهمانان از خوردن مشروبات الکلی به‌حرمت روز عاشورا ابا می‌کنند. او اصرار زیادی می‌کند و آنها نمی‌پذیرند. سرانجام خودش عصبانی شده، همه‌ی مشروبات را می‌خورد و بعد از لحظاتی، همان‌جا پیش چشم حاضران می‌افتد و به جهنم واصل می‌شود.

این واقعه حادثه‌ای طبیعی نبود؛ بلکه نصرت الهی بود که موجب هدایت خیر عظیمی از گناهکاران و مشروب‌خواران محل شد. عده‌ی زیادی از آنها پس از این واقعه به مسجد روی آوردند. آنها با اهدای فرش و اشیای دیگر به مسجد، برائت و انزجار خود را از این نوع اعمال ابراز داشتند. مردم گروه‌گروه به مسجد می‌آمدند و طلب دعای خیر و سلامتی برای خود و فرزندانشان می‌کردند [10].

ارادت به مراسم عزاداری اباعبدالله الحسین علیه‌السلام

حضرت «آیت‌الله بروجردی» با این که نزدیک نود سال از عمر شریفشان می‌گذشت، هیچ‌وقت احتیاج به عینک پیدا نکردند و دور و نزدیک را بدون عینک می‌دیدند. هنگام مطالعه هم هرگز عینک به چشم نمی‌زدند. وقتی علت را جویا شدیم، فرمودند: من در بروجرد که بودم، در اثر مطالعه‌ی زیاد چشمم ضعیف شد و مبتلا به چشم‌درد شدم. در آنجا روز عاشورا مراسم خاصی اجرا می‌شود. در نقاط مختلف شهر که خاک هست، آب می‌بندند و گِل درست می‌کنند. مردم در آن روز، از سر تا پا خود را با گِل آغشته و دسته‌دسته برای عزاداری حرکت می‌کنند. من هم یک روز عاشورا، در آن جمع بودم و به قصد استشفا، مقداری از گِل بدست یکی از آن افراد را گرفته و بر چشم خود مالیدم. چشمم خوب شد. از آن تاریخ درد و ضعف چشم بر من عارض نشده است؛ ولی تا زمانی که زنده هستم، راضی نیستم این موضوع بازگو شود [11].

محجبه‌شدن یک خانم بی‌حجاب در زوریخ

جناب آقای «محمدرضا خرمیان» می‌گوید که سال ۱۳۸۵ و ۱۳۸۶، دو بار به «زوریخ» که از شهرهای بزرگ سوئیس است، دعوت شدم. در آنجا مسجدی به نام «امام علی علیه‌السلام» وجود دارد که متعلق به ایرانیان است و شیعیان افغانی و عراقی هم در آنجا حضور می‌یابند.

هر دو دعوت در ماه محرم‌الحرام بود. هر شب با حضور علاقه‌مندان نماز جماعت مغرب و عشا اقامه می‌شد؛ سپس چند دقیقه‌ای قرآن تلاوت کرده، بعد از آن حدود یک ساعت درباره‌ی علل قیام امام حسین علیه‌السلام سخنرانی می‌کردم و گاهی احادیث اخلاقی می‌گفتم و در پایان اوقات، عزاداری، سینه‌زنی و روضه‌خوانی مفصل سالار شهدا، حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام برگزار می‌شد که خودم همه را می‌خواندم. پس از دعا و اتمام مراسم نیز، شام داده می‌شد.

در چندین شب متوالی وسط روضه‌خوانی، متوجه شدم در قسمت خانم‌ها، پشت پرده خانمی با صدای بلند گریه می‌کند و گاهی جیغ می‌کشد و ناله می‌کند. از آقای خیابانی که مسئول و گرداننده‌ی مسجد بود، پرسیدم: این خانم مشکلی دارد یا مثلاً فرزندش فوت شده که این‌طور گریه و ناله می‌کند؟

آقای خیابانی گفت: این خانم داستانی دارد که می‌گوییم بیاید در دفتر مسجد تا خودش برای شما تعریف کند.

آن خانم به دفتر مسجد آمدند. به او گفتم: شنیده‌ام که داستانی دارید؛ برایم نقل کنید تا استفاده کنیم.

او گفت: من و شوهرم با دختر و پسرم، حدود پانزده سال قبل برای زندگی به زوریخ آمدیم. از روز اولی که آمدیم، متأسفانه دینمان را کنار گذاشتیم! من حجابم را کنار گذاشتم و نماز، روزه و دیگر عبادات را هم ترک کردم. مادرم وقتی فهمید من بی‌حجاب شده‌ام، مرا از تهران تلفنی می‌زد و مرا نصیحت می‌کرد. او با گریه می‌گفت: پدرت از وقتی فهمیده تو بی‌حجاب شده‌ای، نماز نمی‌خوانی و عبادت نمی‌کنی، دائم گریه می‌کند و سر نمازها برایت دعا می‌کند که هرچه زودتر با خدا آشتی کنی.

امسال دو ماه به محرم مانده، شبی در عالم رؤیا دیدم در سالنی هستم که مردان و زنان زیادی در آن جمع‌اند. یک دفعه در سالن باز شد، آقایی آمد و با صدای بلند اعلام کرد: آقایان و خانم‌ها آماده باشید! الآن آقا امام حسین علیه‌السلام اشتری می‌آورند. طولی نکشید که آقا امام حسین علیه‌السلام با جبه و چهره‌های بسیار زیبا و نورانی که در عمرم شخصی به آن شکوه و زیبایی ندیده بودم، اشتری آوردند. جمعیت راه باز کردند. آقا آمدند و با حاضران احوال‌پرسی کردند. من در عالم خواب با خودم گفتم: وای بر من! من که حجاب ندارم! چطور با آقا روبه‌رو شوم؟ حضرت نزدیک شدند. من دو دستم را روی سرم گذاشتم که جلوی آقا خجالت نکشم. وقتی حضرت رسیدند، من به ایشان سلام کردم؛ اما آقا روی مبارکشان را از من برگرداندند. یک لحظه ساکت شدم و نفس در سینه‌ام حبس شد؛ بعد امام علیه‌السلام فرمودند: دخترم! به او چه بدی کردیم که با ما قهر کردید؟ من دیدم هیچ جوابی ندارم. آقا راست می‌گفت! آنها که به ما بدی نکرده بودند. ما خودمان به خودمان بدی کرده و با این بزرگواران و با مکتب انسان‌ساز آنها قهر کردیم. اینجا بود که شروع کردم به گریه. جیغ می‌زدم و مرتب می‌گفتم: آقا غلط کردم! اشتباه کردم! جبران می‌کنم! آقا امام حسین علیه‌السلام فرمودند: دخترم! اگر می‌خواهی عاقبت‌به‌خیر شوی و ما از شما راضی شویم، این گوشه‌ی عبای مرا بگیر. ادا خدمت شدم و گوشه‌ی عبای آقا را گرفتم، از خواب پریدم. حالا دو ماه است که دوباره باحجاب شده‌ام. دخترم هم باحجاب شده است. خودم و شوهرم نماز می‌خوانیم و با خدا، قرآن، پیامبر و اهل‌بیت علیهم‌السلام آشتی کرده‌ایم. گریه‌ها و آه و ناله‌های من برای گذشته‌ام است که چطور پانزده سال در جهل و نادانی بودم و چقدر مردها موی سرم را دیده‌اند. گریه می‌کنم تا گناهانم پاک شود. به او گفتم: این را امام حسین علیه‌السلام شما را از گمراهی نجات داده، همه از دعاهای پدر و مادر شما بوده است! همیشه آنها را دعا کن و مواظب خود و بچه‌هایت باش [12].


پی‌نوشت‌ها

  1. توبه: آیه‌ی ۷۱
  2. صبحی صالح، نهج‌البلاغه، نامه‌ی ۴۷
  3. غلامرضا فیروزیان، گفتارهای ارزنده، ص ۲۰۵-۲۰۴
  4. فلسفی، گفتار فلسفی، ص ۵۰-۴۳
  5. آیینه‌داران حقیقت، مصاحبه با آیت‌الله علی مشکینی، ج ۱، ص ۵۳۳-۵۳۲
  6. ایشان برادر آقامیرزامهدی شیرازی، و هر دو برادرخانم‌های آیت‌الله سیدعبدالهادی بودند.
  7. محمد محمدی ری‌شهری، خاطره‌های آموزنده، ص ۴۵-۴۴
  8. مجلسی، بحارالأنوار، ج ۴۴، ص ۲۵۵
  9. ناصر رفیعی محمدی، گفتار رفیع، ص ۱۱۲-۱۱۱
  10. محمدجواد میاندوآبی، مجله‌ی مبلغان، پیش شماره‌ی هفتم، ص ۸۳-۸۱
  11. آیینه‌داران حقیقت، مصاحبه با آیت‌الله نوری همدانی، ج ۱، ص ۴۰۴-۴۰۳
  12. محمد محمدی ری‌شهری، خاطره‌های آموزنده، ص ۸۸-۸۷

لینک کوتاه مطلب : https://ofoghandisha.com/?p=56343

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب