روضههای دهه اول محرم
محمدحسین فکور، پژوهشگر حوزه علمیه قم
شب اول
امام رضا علیهالسلام فرمودهاند: وقتی ماه محرم داخل میشد، رسول خدا صلیاللهعلیهوآله را خندان نمیدید. امام رضا علیهالسلام در روایتی از عیسیبن شبیب نقل کردهاند: «ای عیسی! هر مصیبتی داشتی، بر حسین گریه کن؛ زیرا او را مانند گوسفندی سر بریدهاند.»[1]
یا اباعبدالله! شب اول محرم و آغاز سوگواری شماست. امام حسین علیهالسلام از قبر جدش آمد و با پیامبر صلیاللهعلیهوآله وداع کرد و از مدینه بیرون رفت. به پیامبر عرض کرد: «یا رسولالله! وضعیتی ایجاد شده که دیگر نمیتوانم در مدینه بمانم.» مدینه، شهر پیامبر و اهلبیت علیهمالسلام است. اکنون راه به جایی رسیده که حسین دیگر نمیخواهد بماند. بیش از یک قرن از رحلت پیامبر گذشته است. گفتهاند: لحظاتی خواب به چشمان امام آمد، حضرت بیدار شد و فرمود: جدم رسول خدا را در خواب دیدم که مرا به سینه چسباند و فرمود: ما منتظر تو هستیم.
امام حسین علیهالسلام از مدینه با زینب، امکلثوم، علیاکبر، قاسم و ابوالفضل بیرون رفت؛ اما چندان طول کشید که این کاروان، عازم شهر «بادقیا» رسید؛ ولی آنگونه نبود، دیگر امام حسین همراه کاروان بود. ابوالفضل و علیاکبر بودند. زینب پیر شده بود. زینب آمده بود تا پیام برادر را بیاورد. وقتی وارد مدینه شد، گفت: «مدینة جدنا قبلاً نا…؛[2] مدینه ما را راه داده؛ چون ما بیحسین آمدهایم.»
حسین را در غريبى سر بريدند
تن پا کش به خاک و خون کشیدند
تنش در كربلا عريان فتاده
سرش برنيزههاى كين فتاده
شب دوم: ورود به کربلا
کاروان کربلا مسیرهای متعددی را از مکه به کربلا طی کرد؛ جایی که امیرالمؤمنین در آنجا بود. فرمود: «خدایا! پناه میبرم به تو از کرب و بلا.» سپس فرمود: «این موضع کربوبلاست. پیاده شوید. اینجا محل فرود آمدن ما و محل ریختن خونهای ما و جایگاه قبور ماست. جدم رسول خدا به من خبر داده است.»[3]
بار بگشایید اینجا کربلاست
آب و خاکش با دل و جان آشناست
بار بگشایید خوش منزلگهی است
تا به جنّت زین مکان اندک رهی است
شاید یک لحظه همه قضایا در برابر امام حسین علیهالسلام خطور کرد.
اینجا صدای العطش بر عرش اعلی میرود
اینجا سرم بالای نی از جور اعدا میرود
آنجا به دست خود کفن، بر گردن اکبر کنم
در موج دشمن گریه بر شبه پیغمبر کنم
وقتی بنیهاشم میخواست پیاده شود، همه محترمان دور او گرد آمدند. برادران و فرزندانِ برادران آمدند. با چه عظمتی اهلبیت پیاده شدند. یا بقیةالله! این یک فرود بود؛ اما این فرود، صعودی هم داشت. صبح یازدهم وقتی زینب خواست سوار شود، هر چه نگاه کرد، دیگر کسی نبود. محرمی وجود نداشت. زینب به قتلگاه آمد و گفت: برادر! همه را سوار کردهام؛ ولی خودم تنها ماندهام. «عزی المحموم حتی قضی عزی الظمآن حتی مضی؛[4] پدرم از شدت اندوه درگذشت. پدرم از لبتشنگی شهید شد.»
در میان خیمه زیبای تو
ناله دارد خواهر شیدای تو
خیمهها بوی عجیبی میدهد
بوی جانسوز غریبی میدهد
خیمهها معناگر یک مطلباند
مظهر آوارگی زینباند
خیمهها بوی اسیری میدهد
خیمهها بوی یتیمی میدهد
شب سوم: حضرت رقیه
همه میدانیم که دختر سهساله است و بهشدت به پدر و محبتهای او وابسته است. هنوز در بستر بود. پیراهنی از پیامبر به او داده شد. پیغمبر، حضرت زهرا علیهالسلام گاه میرفت و گریه میکرد. امیرمؤمنان علیهالسلام فرمود: چرا گریه میکنی؟ زهرا گفت: پیراهن پدرم را بده تا استشمام کنم. پیراهن را گرفت و روی چشمانش گذاشت و «غشی علیها؛» از حال رفت و زخم کرد. زهرا، دختر بزرگی است؛ طاقت دارد؛ اما با دیدن و بوییدن پیراهن پدر، زخم میکند. دختر سهساله مگر چقدر طاقت دارد. صورت پدر را دید؛ بلکه خود سر را در دامان او گذاشتند؛ مگر چقدر طاقت دارد.
«تذکرة الخامس» در کتاب «رامش بهایی» قرار دارد و دیگر محققان نیز داستان حضرت رقیه را از او گرفتند. نویسنده مینویسد: همین که سر بابا را گرفت، گفت: بابا! چه کسی پیشانیات را مجروح کرده است؟ چه کسی سرت را خونآلود کرد؟ یکی از مداحان اهلبیت برایم گفت: برادرم از دنیا رفت. ده ساله بود از دنیا رفت. شبی که ماه محرم بود، بچهها به خانهام آمدند. چند دختر کوچک و پسر داشتم. یک ساعت از افطار گذشته بود؛ اما یکی از دخترانم بر سر سفره افطار نمیآمد. تکّه نان پدرش را در دست گرفته بود و گریه میکرد. گفتم: چرا افطار نمیکنی. گفت: پدرجان! چطور افطار کنم! من همیشه ماه رمضان در کنار پدرم افطار میکردم!
رقیه یک ماه است که پدر را دیده است. هر زمان هم که سَرِ بابا گرفته است، او را دیده است. حالا پدر آمده است؛ اما با سر بریده. چندان طول کشید، ساعتی گریه کرد و گفت: «لم تکن أمس کذلک و لم أوسعک هکذا؛[5] دیروزت را میدیدم و سرت را بریده میدیدم.» ناگهان دید صدایی او خاموش شد. سر پدر یک طرف افتاد و رقیه در طرف دیگر.
سه ساله دخترت افتاده از نفس، بابا
دگر مرا ببر از کنج این قفس، بابا
به جز تو که آمدهای، امشبی به دیدارم
نزد سری به یتیم تو هیچ کس، بابا
به پیشواز تو گر نامدم، مکن عیبم
که زخم دیده دو پایم ز خار و خس، بابا
مرا ببر که فتادم ز پا در این ویران
دگر نمانده مرا راه پیش و پس، بابا
شب چهارم: فرزندان حضرت زینب
شب چهارم محرم است. دلها را به کربلا ببریم و برای گریههای پیدرپی حضرت زینب اشک بریزیم. روز عاشورا وقتی امام حسین زخمی و ناتوان ماند، حضرت زینب فرزندان خود را صدا کرد و گفت: ببینید حسین، زخمی است. شمشیر به دست او داد. به بچهها لباس رزم پوشاند. او را آماده کرد و به خدمت برادر آمد و گفت: حسینجان! اجازه بده «عون» و «محمد» به میدان جنگ شوند. امام حسین اجازه داد و فرمود: شاید همسرت راضی باشد. زینب گفت: همسرم سفارش کرده است که اگر راه به جنگ کشید، پسران مرا جلو بفرست. پسران برادرت به میدان بفرست.
مکن نامهربانی ای برادر
مسوزان این چنین تو قلب خواهر
پسرهای مرا از خود مرنجان
غلام اکبرند و عبد اصغر
برادرجان غمی جانسوز دارم
تمام درد را امروز دارم
حلالم کن فقط در این بیابان
دو مرغ عشق دستآموز دارم
اباعبدالله وقتی اصرار خواهر را دید، اجازه داد. زینب دو گرزسوار را به سوی میدان فرستاد. به میدان آمدند و بهشدت جنگ کردند و هر دو شهید شدند. امام حسین ناتوان پای لَخْتَانِ خوارش را به آغوش گرفت و به خیمهها آورد. بانوان به استقبال آمدند؛ اما زینب نیامد. زینب که راه همیشه جلوتر از دیگران به یادآوری برادرش میشتافت، در این واقعه، در خیمه خود پنهان کرد؛ زیرا میترسید حسین او را ببیند و خجلت بکشد و یا چشمش به وجوه او بیفتد و بیتابی کند.
اما ساعتی قبل که صدای علیاکبر از میدان بلند شد، دریغ از سر داد و از خیمهها بیرون دوید. دوید تا امام حسین خودش را به جسد خونآلوده علیاکبر کشاند. خودش را روی جسد پسر برادر آورد و از سوز دل صدا داد: علی جان! زینب با این راه خود، روشش کرد تا مقداری از آتش جگر برادرش را بکاهد.
شب پنجم: روضه حر بن یزید ریاحی
صبح عاشورا، حر احساس کرد که راه را اشتباه کرده است. احساس کرد این صحنه، صحنه حق و باطل است. فهمید صحنه بهشت و جهنم است. ناگهان با وجود اینکه مرد شجاعی بود، شروع به لرزیدن کرد. از اینکه در برابر امام حسین علیهالسلام ایستاده است، لرزش پیدا کرد. کسی که از گناه میترسد و میلرزد و صحنه گناه را میبیند، او را شجاع است؛ نه بیغیرت. حر، سرش را پایین آورد و به خدمت امام حسین آمد و گفت: «هل لّی من توبة؟[6] من اولین کسی بودم که راه را بر شما بستم؛ اما پشیمان شدهام. آیا توبهام پذیرفته است؟»
جوانان عزیز! داستان حر، الگویی برای شماست. داستان حر میگوید اسلام بنبست ندارد. هر راهی هستی، امکان بازگشت وجود دارد. امام حسین توبه او را پذیرفت. از امام اجازه گرفت و به طرف میدان رفت و خودش را معرفی کرد. صدا داد: ای مردم کوفه! امیدوارم ابراهیم خلیل خدا از شما بیزار باشد. من که حسین را دعوت کردم؛ اما شما دعوت کردید. حالا، چرا اینگونه حیرانید؟
خوش به حال حر؛ چرا که لحظهها بر او گذشت راه خود را یافته بود. چشمانش را گشود و دید سرش در دامان اباعبدالله است. حضرت، خون از صورت او پاک کرد و به علیاکبر فرمود: برای حر مرثیه بخوان. این حر, ساعتی قبل در سپاه عمر سعد بود؛ اما اکنون سرش در دامان امام حسین است. امام حسین روز عاشورا بالای سر بعضی از شهدا آمده است؛ یکی از آنها، حر است. یا اباعبدالله! و خود بالای سر حر آمدی و سر او را بر دامان گذاشتی؛ اما دلها بسوزد برای خودت یا اباعبدالله! کسی در قتلگاه بود که سرت را به دامان بگیرد؛ «وضع خده علی التراب و الرمل؛[7] صورت خود را گذاشت و مشغول مناجات با خدا شد.»
اگر بر آستان خوانی مرا خاک درت گردم
و گر از در برانی، خاک پای لشکرت گردم
دل و جانم ز تاب شرم همچون شمع میسوزد
بده پروانه تا پروانهسان، خاکسترت گردم
ببین از کرده خود سر به بیشم سربلندم کن
مرا رخصت بده تا پیش مرگ اکبرت گردم
وضو گیرم از آب کوثر و نامش به لب آرم
که شاید رستگار از فیض نام مادرت گردم
شب ششم: روضه قاسم بن الحسن
امام حسین علیهالسلام در شب عاشورا با یاران خودش سخن گفت و فرمود: فردا هر کس اینجا باشد، کشته خواهد شد. قاسم بن الحسن که نوجوان سیزدهساله بود، به تردید افتاد که آیا من هم فردا کشته خواهم شد؟ یا فقط بزرگسالان میتوانند به میدان جنگ بروند؟ به خدمت عمویش آمد و عرض کرد: آیا من هم میتوانم به میدان بروم و کشته شوم؟ امام ابتدا سؤالی از او کرد. شاید با این سؤال میخواست ببیند چه قدر قدرت جدا شدن از جان شیرین را دارد. پرسید: پسرم! مرگ در نزد تو چگونه است؟ قاسم گفت: عموجان! شیرینتر از عسل است؛ «احلی من العسل.»[8] قاسم این حرف را زد که عمویش خوشش بیاید؛ این نوجوان، عارف نیست؛ بلکه حرکت او در روز عاشورا نشان داد که این سخن او، راست است. روز عاشورا پس از شهادت علیاکبر به خدمت عمو آمد و گفت: اجازه بدهید به میدان بروم.
کیست ماهی که چنین چهره برافروخته است
وز عطش بر لب دریا جگرش سوخته است
سیزدهساله جوانی است که در عرصه عشق
قامت افراخته و جهره برافروخته است
قاسم است این پسر حُسن که خیاط ازل
جامه سرخ شهادت به برش دوخته است
از شرار عطش و تابش خورشید، دریغ
هم رُخش، هم جگرش، هم دهنش سوخته است
این بود نیروی طوفنده که در کربوبلا
بهر امداد برادر، حسن اندوخته است
بر عمو هدیه کند با تن بیمال و اسب
آنچه ایثار و وفا از بدر آموخته است
اجازه بدهید جانم را فدای شما کنم. سپس خم شد و دستهای امام حسین را بوسید و روی قدمهای عمو افتاد و پای امام حسین را نیز بوسید و اصرار کرد که عمو به او اجازه بدهد. عبارت مقتبس، این است: «فلم یزل الغلام یقبل یدیه و رجله حتی اذن له؛[9] نوجوان دست و پای عمویش را میبوسید تا اجازه گرفت.» امام حسین به او اجازه داد و قاسم را بغل کرد و هر دو آنقدر گریستند که بیهوش بر زمین افتادند.[10]
اینجا یکبار امام حسین قاسم را در آغوش گرفت و سینهاش را بر روی سینه پر درد برادر گذاشت؛ اما ساعتی بعد نیز دوباره امام همین حرکت را تکرار کرد. آن ساعت، لحظهای بود که امام حسین کنار جسد خونآلوده پر درد برادر آمد؛ اما جوانان و اهل حرم را به یاد آورد؛ بلکه قاسم را بلند کرد و سینهاش را روی سینه او گذاشت. او را بلند کرد؛ درحالیکه پاهای قاسم به زمین کشیده میشد، او را دور از چشم مادرش به خیمه شهدا آورد و در کنار جسد پر درد علیاکبر خواباند.
چه بود؟ جان پدرا حرف تیر در گوشت
که زود از جزع و کریه کرد خاموشت
به خیمه چشم به راه است مادر زارت
برای دیدن لبخند غنجه نُوشَت
به جای آنکه در آغوش مادر آسایی
گرفت پیک اجل ناگهان در آغوشت
نهال سيز تورا طاقت نوازش نيست
چگونه تیر زند بوسه بر بناگوشت
شب هفتم: روضه حضرت علیاصغر
شب هفتم محرم، در کربلا مرسوم است که ذکر مصیبت طفل مظلوم امام حسین علیهالسلام حضرت علیاصغر را میخوانند؛ وداعی که شهادتش امام حسین را بسیار متأثر کرد. پسران و دختران پسر ما هرگاه گریه در راه ایشان میافتاد، مجلس وعظه برای ششماهه امام حسین برپا میکردند. این شهادت آنقدر بزرگ و سنگین بود که خدای متعال به امام حسین تسلیت گفت.
دیگر، لحظات آخر روز عاشورا بود. همه شهید شده بودند. این طفل، آخرین فرزند بود. امام به خیمه آمد و گفت: «یا اختاه ائتینی بولدی الصغیر حتی اودعه…؛[11] خواهرم! فرزندم را بیاور تا با او خداحافظی کنم.» گفتهاند: با اینکه لبابه در آنجا بود، ولی امام حسین خواهرش را صدا کرد؛ زیرا میخواست طفلش در دامان لباب بیفتد؛ میخواست شرمنده او شود. بعضی از اهل ذوق گفتهاند: مادر دیگر میخواست طفل را در آغوش داشته باشد. بچه گاهی دست زینب بود و گاهی دست سکینه و دیگران؛ زیرا از بیتابی میکرد و مادرش میخواست او را در آغوش داشته باشد.
در بعضی از مقاتل نوشتهاند: اباعبدالله! طفلش را در برابر دشمن آورد و از آنها خواست آب دهند.[12] در این هنگام، حرمله با تیری به امام حسین جواب داد و گلوی طفل را پاره کرد. امام حسین طفلش را به خیمهها برگرداند؛ زیرا میدانست دختران و همسرانش گرد او حلقه میکنند و ممکن است مادرش از شدت غصه جان بدهد. قنداقه خونین را برگرداند و همانگونه متحیر ایستاده بود. «سَلَبَ الله قلبک یا اباعبدالله»؛ قربان دل دادهات. امام حسین پشت خیمه آمد و «حفر بیده…؛[13] با نوک شمشیر قبر کوچکی کند و قنداقه پر از خون را در آن نهاد.» صلیاللهعلیک یا اباعبدالله.
کفی از آب آورد چون به نزدیک دهان
عکس شش ماهه در آن آب تماشا میکرد
شب هشتم: روضه حضرت علیاکبر
امشب دلها را با کنیم کنار ضریح ششگوشه امام حسین اباعبدالله، و سوز دل را بر قبر جوان شید امام حسین بریزیم.
روح از جان حرم یک سر رفت
ماه ليلا علی اکبر رفت
چون به میدان ز حرم اکبر رفت
همه گفتند که بیغمبر رفت
من نگویم که تویی ماه، نرو
لیک قدری بر من راه برو
علیاکبر بسیار به جدش، رسول خدا شبیه بود. به حضور پدر آمد و اجازه خواست. امام حسین دوبار به او اجازه رفتن به میدان جنگ را داد؛ اما وقتی به راه افتاد، پدرش به قد و بالای علی نگاه کرد؛ «ظهر الیه ظهراً آنِ مِنْه.»[14] [پدران شهید یادشان میآید که در دمِ جنگ، وقتی پسرشان سوار اسب میشد و حرکت میکرد، آنجایی که چشمشان سیر میشد، به قد و بالای اسب نگاه میکردند.] از چشمان امام حسین سیر میشد، به قد و بالای علی نگاه کرد.
گمان مدار که گفتم برو، دل از تو بریدم
نَفَس شمرده زدم، همرهت پیاده دویدم
دلم به پیش تو، جان در قفا، دیده به قامت
خدای داند و دل شاهد است، من چه کشیدم
دو چشم خود بگشا و بپرس تا که بگویم
ز خیمه تا سر جسم تو، من چگونه رسیدم
ز اشک دیده لبم تر شد آن زمان که به خیمه
زبان خشک تو را در دهان خویش مکیدم
هنوز «العطشت» میزد آتشم که ز میدان
صدای «یا ابتا»ی تورا دوباره شنیدم
سزَد به غربت من، هر جوان و پیر بگرید
که شد به خون جوانم خضاب، موی سفیدم
ساعتی بعد هم صدای دریغ علی به گوش رسید که گفت: پدر جان! مرا دریاب! امام حسین خودش را کشاند؛ اما دید علی غرق در خون است؛ بدنش پارهپاره شده است؛ «فقطعه العدو إرباً إرباً.»[15] امام حسین خودش را روی جسد جوانش انداخت و صورت بر صورت پر از خون او گذاشت. سپاه دشمن ایستاده و نگاه میکرد. اباعبدالله دریغ کشید: پسرم، علی! و با صدایی بلند گریه کرد. گفت: علیجان! خودتی و پدرت را تنها گذاشتی. در این صحنه، نزدیک بود امام حسین از شدت غم و اندوه جان بدهد. در این هنگام، خواهرش، زینب به طرف او آمد. دست روی شانه برادر گذاشت و امام حسین را تسلیت داد. گفت: برادرم! روحیه خدا به تو صبر بدهد! «ولقد استرحت من هموم الدنیا و غمومها و عُقِیتَ فریداً وحیداً؛[16] و از هموم و غم دنیا راحت شدی و پدرت را تنها و بییاور باقی گذاشتی.»
شب نهم: روضه حضرت ابوالفضل
«السلام علی العبد الصالح المطیع لله و لرسوله و لأمیر المؤمنین و الحسن و الحسین علیهمالسلام.»[17] حضرت ابوالفضل را همانگونه که بسیار شنیدهاید، بهشدت با ادب و حیا بود. یکی از جلوههای متانت و ادب او، آن بود که هیچگاه امام حسین را «برادر» خطاب نمیکرد؛ بلکه همیشه با لفظ «مولای» با امامش سخن میگفت.
روز عاشورا نیز در لحظات آخر به خدمت امام حسین آمد و اجازه خواست تا به میدان برود. اباعبدالله به او فرمود: آبی برای کودکان تشنه بیاور. ابوالفضل امر مولایش را امتثال کرد. مشکی برداشت و به سوی شریعه رفت. محافظان مسلح شریعه را دور کردند و خود را به آب کشاند. عباس، جنگ کرده است. هوا بهشدت گرم است. از صبح و شاید از شب قبل، آب نخورده است.
لبههای او خشک و تشنه است. وارد آب شد، دید که آب میجوشد؛ دستی در آب برد. کسی که بسیار تشنه است چگونه میتواند از آب ننوشد؟ ناگهان به خود گفت: تو میخواهی آب بنوشی و پسر زاده پیامبر تشنه! باشد ای عباس! تو میخواهی آب بنوشی و کودکان امام حسین تشنه باشند! آب را ننوشید و با مشک پر از آب از شریعه بیرون آمد.
کوشش کرد تا آب را به خیمهها نزدیک برادر برساند. دشمنان بیحرمت او را محاصره کردند و دستان او را قطع کردند. «فضربوا یدیه فقطعوها.»[18] لحظاتی بعد دید تیرها به مشک خورده است. آبی در مشک نیست. دستهایش بریده است و میخواهد فریاد بزند. یکی از تیرها به چشم مبارکش خورد. وقتی نیزه آهنین به سر مقدسش خورد، دیگر نتوانست روی اسب بماند. من نمیدانم چگونه روی زمین آمد؟ او که دست در بدن نداشت. شنیده شده که این مرثیه را امام زمان برای عمویش عباس خوانده است. فرمود: کاش من رگ دست در بدن داشت محافظ قرار دهد؛ با سوز دل روی زمین کربلا افتاد… . اینجا بود که امام حسین را «برادر» خطاب کرد؛ صدا داد: «یا اخااه یا عباس!»[19] اباعبدالله دمی به برادرش رسید که عباس روی زمین افتاده بود. بدنش پر از تیر بود و دستهایش را قطع کرده بودند و سر مبارکش را با عمود آهنین شکسته بودند.
إِنِّى أُحَامى أبَداً عَنْ دِينِى
نَجْلِ النَّبِىِّ الطَّاهِرِ الْأمِينِ
وَاللَّهِ إِنْ قَطَعْتُمُ يَمِينِى
عَنْ إِمَّامِ صَادِقِ الْيَقِينِ
امام حسین صدا داد: «الآن انکسر ظهری و قلّت حیلتی؛[20] اکنون پشتم شکست و چارهام کم شد.» آن شب کودکان من آرام میخوابیدند؛ ولی از امروز دیگر آرام ندارند.
جان عموا برای حرم، فکر آب کن
رفع عطش، ذخیره «ختمیآب» کن
سقای تشنگان حرم خدایی تو
از بهر تشنگان حَرَم، فکر آب کن
ای یادگار فاتح خیبر! عنایتی
راه شریعه بسته بُوَد، فتح باب کن
چشمم به دست توست که دست خدا بُود
دستم به دامنت، هله! بادر رکاب کن
اصغر فسرده حال، به دامان مادر است
رحمی به حال اصغر و حال رباب کن
کر لحظهای دگر نرسد، آب در حرم
اصغر ز دست میرود اینک شتاب کن
یا از فرات، جرعه آبی به او رسان
یا طفل شیرخواره ما را به خواب کن
شب دهم: روضه شب عاشورا
امشب، شب عاشورا و شب مصیبت است. شب مصیبت بزرگشخصیت جهان اسلام است. شب مصیبت فرزند پیامبر و سید جوانان بهشت و وحیهای رسول خداست؛ شخصیتی که همه اولیاء الله در مصیبت او گریه کردند. پیامبر خدا برای او گریست؛ وقتی در هنگام ولادت امام حسین، قنداقه او را به دست رسول خدا دادند، لبهایش را روی گلوی حسین گذاشت و بوسید و گفت: «ما لی و لیزید بن معاویه؛[21] مرا با یزید بن معاویه چه کار؟»
دلها را با کنیم کنار مرقد مطهر قبرش؛ امشب مستحب است که کنار قبر سیدالشهداء بیتوته کنند. خوشا به حال آنانی که امشب در کنار قبر او هستند. امشب، امام حسین به همه خیمهها سر زد و دستور داد تا پشت خیمهها گودالی حفر کنند و آتش در آن بیفروزند تا صبح عاشورا دشمنان نتوانند از پشت خیمهها حمله کنند.[22] گاهی به اصحاب سر میزد. گاهی میخواست نماز بخواند و گاهی نیز قرآن تلاوت میکرد.
سیدالساجدین فرمود: شب عاشورا دیدم که پدرم با خودش این شعر را زمزمه کرد:
يَا دَهْرُ أفٍ لَكَ مِنْ خَلِيلِ
كَمْ لَکَ فِی الْإشْراقِ وَ الْأصِيلِ
من متوجه شدم، پیام شعر این است که فردا پدرم شهید میشود. بغض گلویم را گرفت؛ ولی خودداری کردم و با صدایی بلند گریه کردم؛ اما وقتی زینب این را شنید، گفت: پدر و مادرم فدایت! «یا لیت الجوف لم یحملنی و الیدان لم تبطشا؛[24] کاش شکم مادر مرا حمل نمیکرد و دستانم قدرت نداشت.» زینب به صورت خود سیلی زد و گریبان چاکید و بیهوش شد. امام حسین آب به سر و صورت خواهر خود داد تا او را به هوش آورد. آنگاه فرمود: خواهر عزیزم! جد و پدر و مادر و برادرم از دنیا رفتند؛ صبرت را بردند.[25]
مرثیه ما همین یک جمله باشد که: روز عاشورا پیش آمد، حوادث در پیش روی آفاق افتاد تا به لحظهای رسید که اباعبدالله در گودال قتلگاه افتاده بود. زینب به بالای تپهای آمد و دید دشمن برادر را گرفتهاند. از بالای تپه پایین آمد و خود را به عمر سعد ملعون کشاند و فرمود: «ویحک یا عمر، أتقتل اباعبدالله و أنت تنظر؛[26] وای بر تو! آیا امام حسین را میکشند و تو نگاه میکنی.»
امام حسین که زیر ضربات است، همین که صدای خواهرش را شنید، چشم گشود و فرمود: خواهرم! به خیمهها برگرد. ای کاش من دیده نمیبینی که اشرار بیایند. زینب امر حضرت را اطاعت کرد و بازگشت. زینب درونخیمهها بود؛ اما ناگهان شنید که صدای دشمن به هلهله بلند شد. گروهی فریاد میگفتند. شمشیرها و نیزههای الهی فرو افتاده بود. زینب بیرون آمد و دید سر مقدس برادرش بالای نیزه است.
سری به نیزه بلند است در برابر زینب
خدا کند که نباشد سرِ برادر زینب
بکذارتا بمیرم وتنها نبینمت
تنها به روی سینه صحرا نبینمت
امشب بیا که بوسه زنم بر کلوی تو
شاید بمیرم از غم وفردا نبینمت
غم نیست کرچه بر بدنم، کعب نی خورد
من نذر کردهام که به نیها نبینمت
امشب برای من تو دعا کن که شام بعد
بیسر به روی دامن زهرا نبینمت
شب یازدهم: روضه شام غریبان
شام غریبان اباعبدالله الحسین است. اگر با چشم دل گاهی به کربلا بیندازیم، صحنههای جانسوزی در پیش چشمان ما جان میگیرد. خدایا! امشب در کربلا چه خبر بود! امشب باید از زبان زینب مرثیه خواند.
امشب بیش از همه زینب سختی کشید. از یک سو، جسدهای پارهپاره را میدید که روی زمین افتاده است. کودکان پدر ازدستداده، گرسنه و تشنه و مصیبتدیده و وحشتزده را میدید. کودکانی که در بیابان پراکنده شده بودند و گردآوری و آرام کردن آنها برای زینب بسیار سخت و سنگین بود. از طرفی, خیمهها سوخته بودند و سرپناهی وجود نداشت. سید الساجدین با نجواهای بدا و بیمار در گوشهای افتاده بود. زینب گاهی در دل بیابان در پی بچهها میگشت که از ترس در این سو و آن سو پراکنده بودند و هر کدام در کنار بوتههای پناه گرفته بودند؛ باد برمیگشت و از امام سجاد پرستاری میکرد.
گاهی کنار پیکر شهدا و برادرش میرفت. خود او هم داغدیده و مصیبتدیده بود؛ داغ جوان، داغ برادر، داغ فرزندان برادر. به هر حال، امشب از صبح بر زینب و خواهرش، امکلثوم، خیلی سخت گذشت؛ اما با وجود همه مصایب و سختیها، نماز شب زینب ترک نشد؛ اما داغوان او قدرت ایستادن داشت؛ بر زمین نشست و نماز شب خود را خواند.
امشب بشکسته دلی
نشسته میخواند نماز
حال زینب این بود که خدایا! کاش دردم افق را میدرید! خدایا! فردا این کودکان و دختران داغدیده را چگونه از پیکر پاک شهدا جدا کنم!
صبح یازدهم امام سجاد به عمهاش فرمود: عمهجان! بچهها را آماده حرکت کنید. همه اسیران را سوار مرکبها کردند. دشمن میخواست برای آزار و اذیت بیشتر، قافله اسرا را از کنار قتلگاه عبور دهد. این راه را کردند و داغ اسرا را بیشتر و آتش غم را افزودند.
امام سجاد فرمود: عمهام به یکایک بچهها و زنان کمک کرد تا سوار شوند. به امام سجاد هم کمک کرد؛ اما سادات مال! عمه شما خودش تنها ماند. میخواست سوار شود؛ میخواست آمد در قتلگاه صدا داد: برادرم حسین! بیدار شو و ببین کسی نیست که خواهرت را سوار کند. بلند شو و ببین خواهرت بین اشرار، تنها و ناتوان مانده است. برادرم! وقتی در مدینه کنار قبر جدم رسول خدا میرفتیم، برادران و محارم دور مرا میگرفتند. برادرم! روز دوم محرم که میخواستم پیاده شوم، همه شما بودید. سپس مرثیه خود را خواند: یا جده! یا رسولالله! هذا حسینک رمى به علی الارض مقطع الأعضاء… . چنان مرثیه خود را خواند که: «فبکی له صدیق و عدو؛[27] پس دوست و دشمن به گریه درآمدند.» صدا داد: برادرم! میخواهم بروم؛ ولی با ذلت مرا میبرند.
ورد زبان من که برادر برادر است
صد بار اگر اعاده نکنم نامکرر است
این جسم توست یا که بلای مجسم است
وین جان من ویا غم و درد مصوّر است
جسم تو بر زمین و سرت بر سر سنان
دیگر زمن مپرس، مرا خاک بر سر است
«وجه الله» است روی تو؛ هر سو که رو نهم
محراب طاعت است و مرا در برابر است
بیچاره خواهری است که چون تو برادری
بیند به چشم خویش که در زیر خنجر است
من میروم به شام و تو مانی به کربلا
دیگر وصال وعده ما، روز محشر است
دشمن امان ندهدم در وداع تو
چشمم به سوی قاسم و عباس و اکبر است
برگرفته از مقتل حجتالاسلام والمسلمین دکتر ناصر رفیعی، با تصرف و تلخیص
پینوشتها:
- محمدی اشتهاردی، سوگنامه آلمحمد، ص ۸۲۳.
- همان، ج ۵۴، ص ۱۹۱.
- سیدبنطاووس، اللهوف، ص ۳۸.
- همان، ص ۵۹۱.
- همان، ص ۵۹۱.
- شیخ عباس قمی، منتهیالآمال، ص ۳۱۳.
- سیدبنطاووس، اللهوف، ص ۱۸۲.
- محمدی اشتهاردی، سوگنامه آلمحمد، ص ۲۱۴.
- علامه مجلسی، بحارالأنوار، ج ۵۴، ص ۸۵.
- شیخ عباس قمی، منتهیالآمال، ص ۳۰۲.
- اصغر رفیعی، مقتل رفیعی، ص ۲۳۹.
- علامه مجلسی، بحارالأنوار، ج ۴۵، ص ۴۵.
- اصغر رفیعی، مقتل رفیعی، ص ۲۳۹.
- سیدبنطاووس، اللهوف، ص ۲۹۹.
- علامه مجلسی, بحارالأنوار، ج ۴۵، ص ۴۱.
- سیدبنطاووس، اللهوف، ص ۲۹۹.
- ابنقولویه، کاملالزیارات، ص ۲۰۷.
- علامه مجلسی، بحارالأنوار، ج ۴۵، ص ۴۱.
- شیخ عباس قمی، منتهیالآمال، ص ۳۰۷.
- علامه مجلسی، بحارالأنوار، ج ۴۵، ص ۴۱.
- همان، ج ۴۳، ص ۲۴۰.
- شیخ عباس قمی، منتهیالآمال، ص ۳۷۳.
- علامه مجلسی، بحارالأنوار، ج ۴۵، ص ۹۴.
- همان، ج ۴۵، ص ۹۴.
- شیخ عباس قمی، منتهیالآمال، ص ۳۷۳.
- شیخ مفید، الإرشاد، ج ۲، ص ۹۹۹.
- سیدبنطاووس، اللهوف، ص ۴۵۹.




