یک زن جوان در تابستان 2014 در حالی زندگی عادی خود را در شمال عراق سپری می کرد که تمام جهانش از بین رفته بود: دهکده ی وی مورد حمله ی داعش قرار گرفت. همه ی مردان شهر وی کشته شدند و زنان به بردگی گرفته شدند. این داستان زندگی “فریده خلف” است.
“فریده خلف” با جزئیات بی سابقه ای دنیای خود را توصیف می کند: در نوزده سالگی ، او در خانه با برادران و پدر و مادرش زندگی می کرد ، تحصیلات خود را تمام کرد و چشم به راه معلم ریاضی بود که جهنم اتفاق افتاد. وی که در بازار فروشندگان برده در سوریه نگهداری می شد و به چندین سرباز داعشی فروخته شد ، سرسختانه از هر لحظه مقاومت خود سخن می گوید. سرانجام فریده را به یک اردوگاه آموزشی داعش در میان صحرا می آورند ، جایی که او برای خود و پنج دختر دیگر نقشه فرار طراحی می کند.
کتاب “دختری که از زندان داعش گریخت” که یک روایت خود نوشت از زندگی در اسارت و پرواز شجاعانه به سوی آزادی است ، شجاعت ، مقاومت و امید او در برابر خشونت غیرقابل تصور را به تصویر می کشد.
روایتی خیره کننده و دلخراش توسط یک دختر نوجوان که توسط داعش ربوده و به عنوان برده جنسی فروخته شد. “فریده خلف” به دلیل مقاومت و نقش رهبرانه ی خود در نجات دختران دیگر از سرنوشت وحشتناک مورد انتظار آن ها ، توسط داعش مورد ضرب و شتم قرار می گیرد. هنگامی که فریده فرار می کند ، جرات بیشتری برای او لازم است تا داستان خود را برای روزنامه نگار آلمانی آندره آ هافمن بخواند. همه باید این مطلب را بخوانند تا به قلب فاجعه جهان عرب و تحریف اسلام توسط داعش واقف شوند. “دختری که از زندان داعش گریخت” که به زیبایی با صدای افکار یک دختر نوجوان نوشته شده ، درک بیشتری از آنچه اتفاق می افتد را نسبت به رساله های سیاسی در این زمینه به دست می دهد.
قسمت هایی از کتاب:
« می توانستم آتش موشک ها و انفجار را در مسیر آن روستا که در همسایگی ما قرار داشت ببینم. دو تا از خاله های من آنجا زندگی می کردند رادا و هدی، خواهران مادرم. هر دوی آن ها بچه های کوچک داشتند. مادر سعی کرد تلفنی با آن ها ارتباط برقرار کند اما شبکه ی تلفن مختل شده بود. پدرم گفت: «ما با ماشین می ریم سیبا، باید بهشون کمک کنیم.» اما مادر به او اجازه نداد و با اعتراض گفت: «خیلی خطرناکه. آدمای داعش همه جا هستن. حداقل صبر کن تا خورشید دربیاد. نمی خوام اینجا با بچه ها تنها بمونم.» او بازوانش را دور بدن مادرم حلقه کرد تا آرامش کند. تا صبح صبر کردیم. بعد از آن تلفن ها دوباره به کار افتاد و خاله ام تماس گرفت. آن ها توانسته بودند فرار کنند و با بچه های کوچک به تپه های اطراف پناه برده بودند. خاله هدی با گریه گفت: «اونا همه چی رو از بین بردن، هیچی دیگه باقی نمونده. اونا به همه شلیک کردن؛ مردا، زنا و بچه ها.» هدی با هق هق گفت: «تمام خونواده م مردن.»