نمی ز دیده نمیجوشد اگر چه باز دلم تنگ است
گناه دیده مسکین نیست، کمیت عاطفهها لنگ است
کجاستی که نمیآیی الاتمام بزرگیها
پرنده بی تو چه کم صحبت، بهار بی تو چه بی رنگ است
نمانده مرا هیچ دیگر، نه هیچ، بلکه کمی کمتر
جز این قدر که دلی دارم که بخش اعظم آن سنگ است
بیا که بی تو در این صحرا میان ما و شکفتنها
همین سه چار قدم راه است و هر قدم دو سه فرسنگ است
دعا گران همه البته مجرب است دعاهاشان
ولی حقیر یقین دارم که انتظار، همان جنگ است
