بانوی آب آتش نمیفهمد زبانت را
دیوار و در باید بگوید داستانت را
شب رازدار دردهای تو شد و باید
از چاههای شهر جویا شد نشانت را
ماندی به عهد عشق خود تا پای جان حتی
در کوچه پس دادی به خوبی امتحانت را
خورشید شرمنده شد از تابیدن رویت
روزی که دیده گریه ی بیسایبانت را
دیوار خانه تکیه گاهت بود وقتی که
خواندی به یاری مهدی صاحب زمانت را
لبخند بابا پیش چشمانت مجسم شد
آرامشی در برگرفت آن لحظه جانت را
یک طور دیگر موی شان را شانه میکردی
یک جور دیگر بو کشیدی کودکانت را
از هیبتش جز سایهای باقی نمیماند
داغ تو خواهد کشت این باغبانت را
دستی که بیرون آمده از قبر، میدانست
مانند اول پس نمیگیرد امانت را