معرفی کتاب
این کتاب یک حکایت عاشقانه در یک بستر پاک و اخلاقی است و به روایت دلداگی پسری سنی مذهب به یک دختر شیعه پرداخته است.
هاشم، جوانی سنی مذهب است که در کودکی پدرش را از دست داده و مادرش نیز وی را رها کرده، توسط پدربزرگش تربیت شده و اکنون به جوانی رعنا بدل شده، شخصیت محوری «رویای نیمه شب» است. او که در کارگاه و فروشگاه زرگری ابونعیم (پدربزرگ هاشم) فن زرگری فراگرفته و مشغول است، روزی به خواست و اصرار وی از کارگاه به فروشگاه آمده تا در امر فروش به پدربزرگش کمک نماید. «از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین و در کمتر از یک ماه ماجرایی را از سرگذراندم که زندگیام را زیر و رو کرد.»
کتاب «رویای نیمه شب» که در مدت کوتاهی به چاپ دوم رسیده است در بطن خود، حکایت تشرف ابوراجح حمامی به محضر نورانی امام زمان (عج) را شرح داده است. مظفر سالاری در این کتاب، مخاطب خود را غیر مستقیم با معارف شیعی همراه کرده و در آن کلاسِ امام زمان (عج) شناسی برپا نموده است.
مخاطب این کتاب علاوه بر اینکه یک داستان پرکشش عاشقانه را میخواند با یک قصه معارفی در دل داستان نیز روبرو است.
هاشم پس از اینکه ریحانه و مادرش از مغازه آنها خرید کردند سکههایی که از این دو گرفته بود را پیش خود نگه داشت. «سکه ها را در دست میفشردم. آن دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند. باها لمسشان کرده بود. انگار هنوز گرمی دستهایش را در خود داشتند. سکهها قلبی داشتند که میتپید…»
از جذابیتهای داستان، تسلط نویسنده بر فنون نویسندگی است. او به خوبی نقاط عطف و گره گشاییهای را در داستان قرار داده و با کش و قوسهای دلنشین مخاطب را سطر به سطر جلو میبرد تا به مقصود مورد نظر خود برساند.
در پارهای از نقاط داستان ما شاهدیم که نویسنده با پایبندی به نظریه افلاطون مبنی بر «هدف هنر باید تعالی بخشیدن به روح بشر باشد» توانسته به منظور تعالی بخشیدن به روح مخاطب نوجوان و جوان وی را با معارف اصیل و ناب شیعی آشنا کند.
در این کتاب پرده از چهره حکمای متعصب برداشته و بی عدالتی و ظلمی که بر شیعیان روا داشته شده را برای مخاطب به تصویر کشیده است. در بخشی که وزیر دربار مرجان صغیر به حمام ابوراجح (پدر ریحانه) آمده تا وی را متقاعد کند تا دست از مخالفت با حاکم بردارد، سیلی محکمی به صورت ابوراجح میزند. ابوراجح با بی باکی میگوید: «من گفتهام و باز میگویم که رفتار شما با شیعیان، بدتر از رفتاری است که با غیر مسلمانان و کافران دارید و میبینی که راست گفتهام!»
در ادامه و با جلو رفتن داستان، میبینیم که هاشم سعی میکند به بهانه های مختلف خود را به ابوراجح نزدیک کند و ابوراجح نیز از این فرصت برای جلب نمودن دل هاشم به باورهای شیعه استفاده میکند و با بیان جریان تشرف اسماعیل هرقلی به محضر امام زمان (عج)، ذهن وی را درگیر میکند تا جایی که هاشم میپرسد: «باورش سخت است! چطور ممکن است یک نفر صدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد؟»
ابوراجح پاسخ میدهد: «مگر نمیدانی گه حضرت نوح حدود هزار سال عمر کرد و حضرت خضر و عیسی هنوز زندهاند؟ آیا در توان خداوند نیست که به انسان چنین عمر بلندی بدهد و او را جوان نگه دارد؟ مگر در بهشت همه برای همیشه، جوان و سالم نمیمانند؟ خدای بزرگ به هرکاری تواناست.»
در اثنای این داستان، دختر حاکم نیز به منظور جلوگیری از مجبور شدن به ازدواج با پسر وزیر، داستان ساختگی عشق خود به هاشم را پیش کشیده تا کمی از فشارها بر وی کاسته شود. این نقطه دیگری از داستان است که مخاطب را به مرحله جدیدی وارد میکند.
در یکی دیگر از مقاطع داستان شاهد گفتوگوی دوباره ابوراجح با هاشم هستیم که هاشم میگوید: «میدانید که تعداد مسلمانان غیر شیعه، بسیار بیشتر از شیعیان است. چرا شما از مذهب اکثریت پیروی نمیکنید تا یکی شویم و پراکنده نباشیم؟ اما ابوراجح با یک پاسخ روشن باز ذهن هاشم و شاید به نوعی خواننده کتاب را با این موضوع درگیر میکند: باید ببینیم حق با شیعه است یا با غیر شیعه. بیشتر بودن گروهی از گروه دیگر، دلیل برتری آنها نخواهد بود. اگر به تعداد است باید مسلمانان همگی مسیحی شوند چون تعداد مسیحیان از مسلمانان بیشتر است…»
در ادامه این داستان فراز و فرودهای گوناگونی پیش میآید که مخاطب را با خود همراه میکند و خواندن این کتاب به علاقمندان کتاب و آنهایی که در پی تجربیاتی تازه در عرصه رمان هستند توصیه میشود.
این رمان با استفاده از یک حکایت واقعی شکل گرفته و در کنار این قدرت تخیل نویسنده به کمک آمده تا با رمانی جذاب و زیبا روبرو شویم.
در این کتاب نحوه شخصیتپردازیها به گونهای است که خواننده خود را در جایگاه افراد درون داستان قرار خواهد داد. پندهای داستان، اتفافات، شجاعتهای شخصیت هاشم و … همه مواردی است که خواننده با آن همذاتپنداری نموده و سیر داستان را رها نخواهد کرد.
گزیده کتاب
پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده بودم و ساخته بودم اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هر چند بعید می دیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود.گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.
: طراحی و ساخت این گوشواره، کار هاشم است. حرف ندارد!
مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد.
: قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم.
مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جستجو کرد. پدربزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند.
: از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است.
در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم