محمد (ص) روایتی است که در پانزده فصل به سرانجام رسیده است. زاویه ی دید راوی اول شخص است: شخصی یهودی که در رمان به عنوان یک دانشمند معرفی می شود از طرف شورای عالی یهود مامور می شود به سمت پیامبر اسلام گرایش پیدا کرده و او را کشته و یا عقایدش را به چالش بکشد.
در سرآغاز رمان که بخشی از روایت کلی است آمده: “تو (مرد یهودی) باید به آن جا بروی و از نزدیک با عقاید این مرد آشنا شوی، سپس اگر توانستی او را بکش و اگر کشتنش به مصلحت نبود دین اش را از درون متلاشی کن … مقدمات سفر را مهیا کن، رسیدی، گزارش سفر را نیز فراموش نکن، هرچه دیدی و درباره ی او دریافتی برایم بنویس و بفرست، بدان که ما در شورای عالی یهود سخت نگران اتفاق هایی هستیم که در حجاز رخ می دهد”.
در واقع در سراسر این رمان ما با گزارش هایی مواجهیم که یک غیر مسلمان از پیامبر مسلمان می دهد. این گزارش ها از تاثیرپذیری پیامبر (ص) بر اطرافیان، دشمنان و روند شکل گیری اسلام حکایت دارد.
در گزارش اول از پانزده گزارش می خوانیم: “این جا سرزمین عجیبی است، بربریت و بدویت بیداد می کند … نامش محمد (ص) است. پیروانش او را رسول الله یعنی فرستاده ی خدا می نامند”.
مخاطب در نخستین گزارش درمی یابد که قرار است این رمان روایتگر زندگی پیامبر اسلام باشد. او سرانجام درمی یابد که اتفاقی در درونش رخ داده است، سرانجام می نویسد: “این 10 سال بر من چون 100 سال گذشت، محمد (ص) با دین اش کاخی بنا نهاد که من به تنهایی قادر نبودم، آن را ویران سازم”.
————–
محمد، رمانی بر اساس زندگی پیامبر اسلام است که با ادبیاتی بسیار روان و مستند به اسناد معتبر تاریخی نگاشته شده است. راوی داستان یک یهودی است که از سرزمین شام در سال 13 هجری با مأموریت نابودی پیامبر و دینش به مکه می آید و بعد از مدتی تحقیق در مکه به مدینه می رود و به دروغ ادعای اسلام می کند و تا پایان زمان حیات رسول الله در مدینه می ماند و در طول این ده سال با رهبر یهودیان بیت المقدس مکاتبه دارد و یافته هایش را برای او گزارش می کند.
کلیت چهارچوب داستان استوار است بر این دو آیه ی شریفه ی قرآن درباره ی یهود:
یا أَیُّهَا الرَّسُولُ لا یَحْزُنْکَ الَّذینَ یُسارِعُونَ فِی الْکُفْرِ مِنَ الَّذینَ قالُوا آمَنَّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ وَ مِنَ الَّذینَ هادُوا سَمَّاعُونَ لِلْکَذِبِ سَمَّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرینَ لَمْ یَأْتُوکَ (41- المائده)
ای پیامبر، کسانی که در کفر شتاب میورزند، تو را غمگین نسازند [چه] از آنان که با زبان خود گفتند: «ایمان آوردیم»، و حال آنکه دلهایشان ایمان نیاورده بود، و [چه] از یهودیان: [آنان] که [به سخنان تو] گوش میسپارند [تا بهانهای] برای تکذیب [تو بیابند]، و برای گروهی دیگر که [خود] نزد تو نیامدهاند، خبرچینی [جاسوسی] میکنند.(41- مائده)
الَّذینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ وَ إِنَّ فَریقاً مِنْهُمْ لَیَکْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ (146- بقره)
کسانی که به ایشان کتاب [آسمانی] دادهایم، همان گونه که پسران خود را میشناسند، او [محمد] را میشناسند و مسلماً گروهی از ایشان حقیقت را نهفته میدارند، و خودشان [هم] میدانند. (146- بقره)
اوج داستان را شاید بتوان در قسمت پایانی آن، یعنی آخرین مکالمه رهبر یهودیان با جاسوس یهودی بازگشته از مدینه دانست…