رویای نیمه شب

داستان از یک جواهر سازی در شهر حله شروع می‌شود. نوه جواهرساز معروف حله، هاشم، که از خاندان اهل تسنن محسوب می‌شود، دل به عشق دختر یکی از دوستان پدربزرگ خود می‌بندد که ابوراجح حمامی نام دارد.

ابوراجح، صاحب حمام حله از شیعیان این شهر بود و به‌خاطر وضعیت اجتماعی آن روزهای این شهر، اصولا جزو طبقه پایین جامعه، چه از لحاظ اجتماعی و چه از لحاظ ثروت و دارایی، محسوب می‌شدند.

تمام داستان در بستر عشق هاشم و ریحانه دختر ابوراجح و رابطه ابوراجح با حاکم شهر شکل می‌گیرد. نویسنده یکی از اصلی‌ترین گره‌های این داستان را مانع بزرگ مذهب، میان مسیر عشق هاشم و ریحانه قرار داده است.

درواقع رویکرد اصلی این کتاب، بیان یکی از مهم‌ترین مسائل میان مسلمانان، یعنی اختلاف میان شیعه و سنی است.

از طرفی، رابطه میان ابوراجح به‌عنوان یکی از شیعیان شهر حله و حاکم شهر که از اهل تسنن بود و با شیعیان سر عناد داشت، از دیگر اضلاع کتاب محسوب می‌شود. این ضلع یکی دیگر از اصلی‌ترین مسیرهای داستان را شکل می‌دهد.

ماجراهای روایت شده در این کتاب، توانسته است داستان نسبتا پرکششی را بسازد که درنهایت باعث شد که استقبال زیادی از طرف خوانندگان به این کتاب صورت بگیرد.

برش هایی از کتاب «رویای نیمه شب»
+خلوت‌سرای حاکم، زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش‌های ابریشمی تکیه داده بود. از این که مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد، ناخشنود بود. کنار تخت، پرده‌ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده می‌شد. نزدیک حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم. زیر پایمان بزرگ‌ترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخ‌های طلا و نقره در میان گل‌های ارغوانی‌اش می‌درخشید.

قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت. گوشۀ تخت نشست و گفت: «نگاهش کنید پدر! هیچ پرنده‌ای این‌قدر ملوس و زیبا نیست.

چشم‌های حاکم از خوش‌حالی درخشید، اما بدون آن که خوش‌حالی‌اش را نشان دهد، گفت: «این یکی را هم در حوض رها کن. بعداً به اندازۀ کافی فرصت خواهم داشت تماشایشان کنم.»

+پدربزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده بودم و ساخته بودم، اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هرچند بعید می دیدم که مادرش زیر بار قیمت آن برود. گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم. طراحی و ساخت این گوشواره کار هاشم است. حرف ندارد! مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد: قشنگ اند، ولی ما چیزی ارزان می خواهیم. مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جستجو کرد. پدربزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سراند. ازقضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است. در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم.

+پسری سیاه پوست روبرویم ایستاده بود. صندوقچه چوبی در دست داشت با صدای ی نازک فریادی کشید و به عقب جست. امینه پشت سرش بود او هم برای چند لحظه وحشت کرد. خجالت زده در را باز کردم. با دستپاچگی غلاف را بیرون کشیدم. خنجر را در آن فرو بردم و روی دیوار سر کردم. -مرا ببخشید! حوصله ام سر رفته بود برای همین … امینه گفت: شما هرگز نباید از یک خدمتکار یا یک برده سیاه معذرت خواهی کنید. پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به سر پیچیده بود، تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت. -“جوهر” کرولال است و در کارها به شما کمک خواهد کرد. گفتم: یک برده کرولال به چه درد من می خورد! این اتاق برای کاری که باید انجام دهد خیلی مجلل وبزرگ است وسایل لازم کجاست؟ هیچ چیز اینجا نیست. شاید محل کار من جای دیگری است. امینه به جوهر اشاره کرد تا صندوقچه را روی یکی از طاقچه ها بگذارد بدون نگاه کردن به من گفت: این چیزها به من مربوط نیست وقتی بانویم قنواء آمدند از ایشان بپرسید . جوهر، صندوقچه را ناشیانه روی طاقچه گذاشت و در انتظار دستور بعدی همانجا ایستاد. امینه با اشاره از او خواست در صندوقچه را باز کند. صندوقچه پر از زیورآلات و جواهرات گران بها بود.

لینک کوتاه مطلب : https://ofoghandisha.com/?p=38184

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب