به «مولای غریبان آقا امام هشتم»

بر نمی‌دارم دست از پنجره فولادت آمدم باز از این پنجره فریاد شوم وارد صحن من و این همه ایراد شوم آمدم چرخ زنم، چرخ

گلدسته‌های روشن

جاریست در هوای خراسان بهار تو در ذهن کوچه‌ها و خیابان بهار تو امشب چقدر غرق تماشا نموده است آینه را به وقت زمستان بهار

یار آهوها

واژه‌ها ایستاده در تعظیم لب گشودند ماه بانوها السلام علیک یا مولا، حضرت عشق، یار آهوها بقچه‌ای پُر می‌آورم آقا ، پرِ اندوه، گریه و

از غم صیاد می‌‌گویند آهوها

ای سلام گرم خورشید از فراسوها به تو شب پناه آورده با انبوه شب‌بوها به تو بغض خود را ابرها پیش تو خالی می‌کنند از

غزلی برای ارادت

یک کاسه آب سردِ سقاخانه نیست کم نوبت بگیر! زائر و پیمانه نیست کم چنگی بزن به پنجره فولاد و مست شو در صحن او

غزل حضرت فاطمه (س)

بلند جوخه ی آتش گذاشت هیزم را گرفت شعله ی او آسمان هفتم را چگونه تاب بیارد کسی که غم دیده به روی سینه ی

مزار بی‌نشانه

دل غریب من از گردش زمانه گرفت به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت شبانه بغض گلو گیر من کنار بقیع شکست و دیده ز

فانوس اشک

دلم گر سبز مانده در زمستان، از بهار توست تمام باغ‌های سبز ساحل، یادگار توست میان دشتِ احساسِ تو موجی لاله می‌خیزد گلستان‌های خوش بوی

خورشید شرمنده شد از تابیدن رویت

بانوی آب آتش نمی‌فهمد زبانت را دیوار و در باید بگوید داستانت را شب رازدار دردهای تو شد و باید از چاه‌های شهر جویا شد